X
تبلیغات
حکایتی از ابراهیمی دیگر - سجاده ای پر از یاس حکایتی از ابراهیمی دیگر - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : پنج شنبه 103 فروردین 30 ، 11:25 صبح
دل احمق در دهانش و دهان حکیم در دلش است . [امام عسکری علیه السلام]
حکایتی از ابراهیمی دیگر

حکایتی از ابراهیمی دیگر

درآن شب سرما ی عجیبی داشت شروع می شد.

شب پر از سکوت شده بود بیرون داشت سوز برفی می بارید ،چشمان اش را باز کرد چشمانی که با یک دنیا حرف به حیاط خیره شد،شاید داشت به وقتی فکر می کرد که حیاط پر از برف،و همه جا سفید سفید شده باشد و او نباشد فکر می کرد و شاید...

صدای آهسته ای توجه ابراهیم را جلب کردبله نرگس بود با صدای ارام و مهربان اش که همیشه به ابراهیم امید می داد. نرگس بیا ببین بیرون داره...که نرگس پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: اره دارم می بینم ابراهیم هوا سرد شده اگر اتاق رو گرم نکنم سرما می خوری و...

که ابراهیم با همان لبخند همیشگی گفت مشکل خودته!!!!من که سردم نیست و از سرما بدم نمی آید این تویی که نمی زاری من با سرما ازدواج کنم و برم و بر نگردم.

نرگس زانو زد جلو پاهاش ابراهیم دست از مزاح بردار من نمی تونم با این بچه ای که توی راه دارم باتو حرص بخورم اگر منو دوست نداری لا اقل به فکر خودت باش که چند روز دیگه پدر میشی و باید کلی عشق و امید رابه پای اون بریزی.

ابراهیم گفت : مگرمن می تونم عاشق چند تا باشم نه بابا!! من اول عاشق کسی بودم که منو نخواست و ولم کرد تا حالا هم همش داره زیر چشمی منو می پات .اما تو یکی زوری خواستی عاشقت باشم، این هم که خودشو بچه من می دونه از تو بد تره زوره بابا نمی خوام ؟؟؟!!!!!!

و باز لبخندی روی صورت خیس و بنفش ابراهیم نقش بست و دستشو جلو برد و مشت شو باز کرد و شکلاتی را که داشت به نرگس دادو گفت:این برای تو و اون پدر صلواتی که زورش بیشتر از تو هست .پدر بیامرز هنوز نیامده زورگویی می کنه درست مثل فرمانده گردان.....

اینو گفت و پنجره را کیپ کرد و با ویلچر به سمت تخت رفت و دراز کشید. نرگس صندلی را کنار تخت گذاشت و بخاری رو ملایم روشن کرد.ابراهیم گفت تو هم زودتر استراحت کن .

نرگس که داشت رنگ به رنگ می شدجواب داد نه،من می رم تو راحت بخواب نمی دونم امشب چرا حالم خوش نیست؟؟!!

ابراهیم خندید و گفت اینم از دست این پدر بیامرزه؟نه؟؟؟؟

نرگس با شرم سرشو تکن داد و رفت. نیمه های شب نرگس با مادرش به بیمارستان رفتنند. و فردا صبح علی کوچولوبود و ابراهیم و نرگس و اتاق بیمارستان،ابراهیم با خنده به نرگس گفت اینم از این وروجک تا حالا یه فرمانده رو توی این لباس ندیده بودم و صدای خنده و صدای نوزاد اتاق نرگس رو پر کرد.

بعد از یک ساعت ابراهیم که صورتش مثل گل برافروخته شده بود و حتی چشماش داشت برق می زد کنار تخت نرگس خودشو یه جورایی جمع و جور کرد و گفت: اگر هر دو شما اجازه می فرماییید تا بنده مرخص بشم؟

هر چند نرگس به دلش بد آمده بود به اون گفت :ابراهیم سعی نکن دلمو بشکنی برو به خدا می سپارمت.. ولی زود برگردیا من فردا مرخصم باید بیای حسابداری زود بیایی؟؟؟؟

ابراهیم با نگاهی به طول عمق یه دریا علاقه و حرف گفت نرگس اگر اون بالایی بخواد حتما خودمو می رسونم .اینجا بود که ابراهیم رفت،شب که شد تنفس ابراهیم دوباره تک تک شد و چشمای اون داشت بااشک همراه می شدو مثل خون قرمز شد ولبهای همیشه ذاکر اش کبود بود و اکسیژن به قلب پاک و سراسر مهربانی او نرسید . توی ویلچر ی کنار پنجره اتاقی که به روی آسمان باز شده بود روح بزرگ دلاور مردی از خط عاشوراییان به عروج رفت و دفتر عاشقی او برای همیشه به روی ما بسته شد.

ونمی دانم که چه حکایتی بود بین آن ابراهیم خلیل ا لله و اتش و سرما و این ابراهیم و آتش جنگ و این سرما شما چه فکر می کنید؟؟

ابراهیم برای همیشه رفت ولی نگاه ابراهیم همیشه به ما و کردار و رفتار ماست.او هست چرا که خود را به وجود هستی بخش گره زده بود.

زمانی بود بر آتش کین کافرن ابراهیم و سرما و گلستانی ...و باز خواهند بود ابراهیم هایی و سرما هایی وکین دشمنان و باز

بت شکن هایی پیروز





کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی