X
تبلیغات
خاطره من(موجی ا زدریای مواج.....) - سجاده ای پر از یاس خاطره من(موجی ا زدریای مواج.....) - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : پنج شنبه 103 اردیبهشت 6 ، 11:32 عصر
هر گاه مؤمن را ساکت دیدید، بدو نزدیک شوید که القای حکمت می کند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
خاطره من(موجی ا زدریای مواج.....)

بله بنا به این موجی که ار خاطره نویسی بر پا شده بنده هم خودرا جدا از این دریای مواج نمی دانم

و به دعوت دوست گرامی .... یکی از صد ها بلکه هزاران خاطره دوران تحصیل را برایتان بازگو می کنم

شما خودتان تلخ و یا شیرینی آن را پیدا کنید.

سال دوم سوم ابتدایی بودیم که بنده برای تست قرائت قرآن و دعای فرج به دفتر مدرسه خوانده شدم .

وقتی به اتاق دفتر مدرسه وارد شدم داشت نفسم بند می آمد رفتم جلو معاون و سلام کردم و به عرض شان رساندم

که آمدم برای تست . معاون خوب به من نگاه کرد لبخند زد خودمو خوب نگه داشتم.

بله نشستم تا ایشون ازم تست بگیرند . و اما وقتی ایشون ازم خواستن سوره ای را که حفظ کردم

بخونم انگار داشتم خفه می شدم همش نفس عمیق می کشیدم

یک با ر نه بلکه پنج شش بار .. خوب هر طور بود شروع کردم و خوب هم قرائت کردم

نوبت به دعا رسید اون را هم خوب خوندم .همون موقع دوستم هم وارد شد که اونم تست بده

در دلم شور افتاد ،نکنه من قبول نشم؟ و د وستم هم تست داد و اون هم خوب بود ولی خانم معاون

به من گفت و یک مقدار سعی کن امادگی تو بیشتر کنی فردا تو باید مراسم صبحگاه رو اجرا کنی

از خوشحالی پر در آوردم. واز اینکه من قبول شدم خیلی خوشحال بودم وبه دوستم گفتم

انشا الله نوبت توراهم برای هفته صبحی آینده بگذارندو دست در گردن هم بیرون رفتیم.

فردا صبح با نشاط بیشتری راهی مدرسه شدم البته از بس عجله داشتم توجه به خودم نداشتم.

توی حیاط مدرسه همه چیز را اماده کردم. وقت اجرای برنامه صبحگاه که شد

رفتم روی سکوی کنار دفتر تا قرائت قران رو شروع کنم

خانم معاون هم دیر آمد و تا وارد شد امد کنار میکروفن و برای سکوت محکم گفت صلوات.

خوب حالا نوبت من شد ذکر استعاذه را گفتم و بسم الله و شروع کردم به قرائت ولی به جای سکوت

هیا هو و خنده به پا شد هرچه صدامو بالا می بردم بد تر می شد.

خانم معاون با دست به من اشاره کرد بیا پایین من هم امدم کنار ایشون و در گوشی به من گفتن

آخه دختر خوب چرا اینجوری گفتم خانم مگر چیکار کردم؟

خانم این بار یکم اهسته تر گفت باید با کفشات نگاه کنی بعد می فهمی!

وای خدای من از بس عجله داشتم !!.... خوب می دونید که چی شده بود!!!!!

من دوجفت پوتین داشتم یکی مشکی ساق بلند و یکی قرمز ساق کوتاه

یکی ازکه یه لنگه مشکی رو پو شیده بودم و یه لنگه قرمز، داشتم دق می کردم

دیدم همون دوستم که روزقبل با من تست داد زد به روی شونه هام و گفت بیا کفش منو بپوش

و برو ادامه بده. ولی دیگه کو روی بالا رفتن روی سکو ؟!!!

خانم معاون هم با نگاهش ازم خواست قبول کنم و برنامه رو ادامه بدم .

این اولین تجربه اعتماد به نفس من بود در جمع. قبول کردم و بعد از تعویض کفشها

رفتم بالا و بدون اینکه میکروفن را بگیرم بلند گفتم صلوات و بعدش هر چی بچه ها مسخره کردند

اهمیت ندادم و برنامه را تا پایان ادامه دادم .

ولی باور کنید هر وقت یکی رو می بینم داره توی برنامه صبحگاه دعا و یا قران قرائت می کنه

این خاطره دوباره به یادم میاد یادش بخیر اون دوست ایثار گرم که الان نمی دونم کجاست!!؟





کلمات کلیدی :