X
تبلیغات
آرشیو آبان ماه86 - سجاده ای پر از یاس آرشیو آبان ماه86 - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : چهارشنبه 103 اردیبهشت 5 ، 7:23 عصر
شریفترین شرف، دانش است . [امام علی علیه السلام]
وقتی که..چگونه؟

وقتـــــی که تمام آنچه را که دوست داری،بر آب می بینی چه احساسی داری؟

وقتــــــی که سکوت برایتان کر کننده می شود چه حالی دارید؟

وقتــــــی که از گریه لبریزیدچطور بی اشک گریه می کنید؟

وقتــــــی منتظر رفتنی چگونه با اطرافیان وداع می کنی؟

وقتــــــی هر شب را با شک برای طلوع فردایت به صبح می کنی؛چگونه روز را باور خواهی کرد؟

وقتــــــی گه اسمان بیرون خانه دلت تاریک است ،چـــــگونه شمع روشن جانت را می خواهی نگاه داری؟

چــــــگونه وقت نماز تنها به کسی فکر می کنی که برایش وضوی خلوص ساخته ای؟

و چـــــگونه غربت دنیا را به امید آشنایی آخرت به جان خریده ای؟

چـــــگونه چشمان خسته ات را به روی همه چیز می بندی وقتی در چشمانت هیچ فروغی باقی نمانده است؟؟

به گمانم انگاه هرگز دوست نداری به این سوالات حتی فکر کنی

زیراتهی از هر قید و بند دنیا شده ای و تنها برایت راه رفتن باقی مانده است.

وقتـــــی که دیگردر این دنیا نیست شده ای، چـــــگونه می خواهی ادعا کنی که هستی؟





کلمات کلیدی :
دستم بگیر

در کوچه های زندگی افتاده ام  دستم بگیر

هم مرهمی هم داوروی درد منی

بی بال و پر بی پا و سر افتاده ام

ای اشنای هست و نیست هستم بکن

ای خالق بود و نبوداز عشق خود مستم بکن

ای داورو ای داد و عدل از عدل خودهستم بکن

من بر، درات افتاده ام              دستم بگیر

یکتا تویی تنها تویی دارو تویی درمان تویی

ای هستی از هست تو هست

ای آشنای هرچه هست هستم بکن

ای خالق کون و مکان افتاده ام

دردم ببین ای اشنا بهر دل دیوانه ام       دستم بگیر

هر جا روم تو با منی ای بی نظیر

فرصت بده از بهر تو

شعر نویسم در ثتا

یک اعتراف یک التجا

خط کجی با صد نیاز

برلوح دل شعرتری ای بی نیاز       دستم بگیر

صد قافیه صد بند دل یک شعر ناب

خوانم شبی در پای تو ای بی بدیل

دورم بسی از راه تو گم گشته مأوای تو

با صد امید و اشتیاق، امید وار درگه ات

دل واپسم در کار خودسائل نشین خا نه ات

مرغ شکسته بال تو افتاده ام بر بام تو          دستم بگیر





کلمات کلیدی :
خاطره من(موجی ا زدریای مواج.....)

بله بنا به این موجی که ار خاطره نویسی بر پا شده بنده هم خودرا جدا از این دریای مواج نمی دانم

و به دعوت دوست گرامی .... یکی از صد ها بلکه هزاران خاطره دوران تحصیل را برایتان بازگو می کنم

شما خودتان تلخ و یا شیرینی آن را پیدا کنید.

سال دوم سوم ابتدایی بودیم که بنده برای تست قرائت قرآن و دعای فرج به دفتر مدرسه خوانده شدم .

وقتی به اتاق دفتر مدرسه وارد شدم داشت نفسم بند می آمد رفتم جلو معاون و سلام کردم و به عرض شان رساندم

که آمدم برای تست . معاون خوب به من نگاه کرد لبخند زد خودمو خوب نگه داشتم.

بله نشستم تا ایشون ازم تست بگیرند . و اما وقتی ایشون ازم خواستن سوره ای را که حفظ کردم

بخونم انگار داشتم خفه می شدم همش نفس عمیق می کشیدم

یک با ر نه بلکه پنج شش بار .. خوب هر طور بود شروع کردم و خوب هم قرائت کردم

نوبت به دعا رسید اون را هم خوب خوندم .همون موقع دوستم هم وارد شد که اونم تست بده

در دلم شور افتاد ،نکنه من قبول نشم؟ و د وستم هم تست داد و اون هم خوب بود ولی خانم معاون

به من گفت و یک مقدار سعی کن امادگی تو بیشتر کنی فردا تو باید مراسم صبحگاه رو اجرا کنی

از خوشحالی پر در آوردم. واز اینکه من قبول شدم خیلی خوشحال بودم وبه دوستم گفتم

انشا الله نوبت توراهم برای هفته صبحی آینده بگذارندو دست در گردن هم بیرون رفتیم.

فردا صبح با نشاط بیشتری راهی مدرسه شدم البته از بس عجله داشتم توجه به خودم نداشتم.

توی حیاط مدرسه همه چیز را اماده کردم. وقت اجرای برنامه صبحگاه که شد

رفتم روی سکوی کنار دفتر تا قرائت قران رو شروع کنم

خانم معاون هم دیر آمد و تا وارد شد امد کنار میکروفن و برای سکوت محکم گفت صلوات.

خوب حالا نوبت من شد ذکر استعاذه را گفتم و بسم الله و شروع کردم به قرائت ولی به جای سکوت

هیا هو و خنده به پا شد هرچه صدامو بالا می بردم بد تر می شد.

خانم معاون با دست به من اشاره کرد بیا پایین من هم امدم کنار ایشون و در گوشی به من گفتن

آخه دختر خوب چرا اینجوری گفتم خانم مگر چیکار کردم؟

خانم این بار یکم اهسته تر گفت باید با کفشات نگاه کنی بعد می فهمی!

وای خدای من از بس عجله داشتم !!.... خوب می دونید که چی شده بود!!!!!

من دوجفت پوتین داشتم یکی مشکی ساق بلند و یکی قرمز ساق کوتاه

یکی ازکه یه لنگه مشکی رو پو شیده بودم و یه لنگه قرمز، داشتم دق می کردم

دیدم همون دوستم که روزقبل با من تست داد زد به روی شونه هام و گفت بیا کفش منو بپوش

و برو ادامه بده. ولی دیگه کو روی بالا رفتن روی سکو ؟!!!

خانم معاون هم با نگاهش ازم خواست قبول کنم و برنامه رو ادامه بدم .

این اولین تجربه اعتماد به نفس من بود در جمع. قبول کردم و بعد از تعویض کفشها

رفتم بالا و بدون اینکه میکروفن را بگیرم بلند گفتم صلوات و بعدش هر چی بچه ها مسخره کردند

اهمیت ندادم و برنامه را تا پایان ادامه دادم .

ولی باور کنید هر وقت یکی رو می بینم داره توی برنامه صبحگاه دعا و یا قران قرائت می کنه

این خاطره دوباره به یادم میاد یادش بخیر اون دوست ایثار گرم که الان نمی دونم کجاست!!؟





کلمات کلیدی :
حکایتی از ابراهیمی دیگر

حکایتی از ابراهیمی دیگر

درآن شب سرما ی عجیبی داشت شروع می شد.

شب پر از سکوت شده بود بیرون داشت سوز برفی می بارید ،چشمان اش را باز کرد چشمانی که با یک دنیا حرف به حیاط خیره شد،شاید داشت به وقتی فکر می کرد که حیاط پر از برف،و همه جا سفید سفید شده باشد و او نباشد فکر می کرد و شاید...

صدای آهسته ای توجه ابراهیم را جلب کردبله نرگس بود با صدای ارام و مهربان اش که همیشه به ابراهیم امید می داد. نرگس بیا ببین بیرون داره...که نرگس پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: اره دارم می بینم ابراهیم هوا سرد شده اگر اتاق رو گرم نکنم سرما می خوری و...

که ابراهیم با همان لبخند همیشگی گفت مشکل خودته!!!!من که سردم نیست و از سرما بدم نمی آید این تویی که نمی زاری من با سرما ازدواج کنم و برم و بر نگردم.

نرگس زانو زد جلو پاهاش ابراهیم دست از مزاح بردار من نمی تونم با این بچه ای که توی راه دارم باتو حرص بخورم اگر منو دوست نداری لا اقل به فکر خودت باش که چند روز دیگه پدر میشی و باید کلی عشق و امید رابه پای اون بریزی.

ابراهیم گفت : مگرمن می تونم عاشق چند تا باشم نه بابا!! من اول عاشق کسی بودم که منو نخواست و ولم کرد تا حالا هم همش داره زیر چشمی منو می پات .اما تو یکی زوری خواستی عاشقت باشم، این هم که خودشو بچه من می دونه از تو بد تره زوره بابا نمی خوام ؟؟؟!!!!!!

و باز لبخندی روی صورت خیس و بنفش ابراهیم نقش بست و دستشو جلو برد و مشت شو باز کرد و شکلاتی را که داشت به نرگس دادو گفت:این برای تو و اون پدر صلواتی که زورش بیشتر از تو هست .پدر بیامرز هنوز نیامده زورگویی می کنه درست مثل فرمانده گردان.....

اینو گفت و پنجره را کیپ کرد و با ویلچر به سمت تخت رفت و دراز کشید. نرگس صندلی را کنار تخت گذاشت و بخاری رو ملایم روشن کرد.ابراهیم گفت تو هم زودتر استراحت کن .

نرگس که داشت رنگ به رنگ می شدجواب داد نه،من می رم تو راحت بخواب نمی دونم امشب چرا حالم خوش نیست؟؟!!

ابراهیم خندید و گفت اینم از دست این پدر بیامرزه؟نه؟؟؟؟

نرگس با شرم سرشو تکن داد و رفت. نیمه های شب نرگس با مادرش به بیمارستان رفتنند. و فردا صبح علی کوچولوبود و ابراهیم و نرگس و اتاق بیمارستان،ابراهیم با خنده به نرگس گفت اینم از این وروجک تا حالا یه فرمانده رو توی این لباس ندیده بودم و صدای خنده و صدای نوزاد اتاق نرگس رو پر کرد.

بعد از یک ساعت ابراهیم که صورتش مثل گل برافروخته شده بود و حتی چشماش داشت برق می زد کنار تخت نرگس خودشو یه جورایی جمع و جور کرد و گفت: اگر هر دو شما اجازه می فرماییید تا بنده مرخص بشم؟

هر چند نرگس به دلش بد آمده بود به اون گفت :ابراهیم سعی نکن دلمو بشکنی برو به خدا می سپارمت.. ولی زود برگردیا من فردا مرخصم باید بیای حسابداری زود بیایی؟؟؟؟

ابراهیم با نگاهی به طول عمق یه دریا علاقه و حرف گفت نرگس اگر اون بالایی بخواد حتما خودمو می رسونم .اینجا بود که ابراهیم رفت،شب که شد تنفس ابراهیم دوباره تک تک شد و چشمای اون داشت بااشک همراه می شدو مثل خون قرمز شد ولبهای همیشه ذاکر اش کبود بود و اکسیژن به قلب پاک و سراسر مهربانی او نرسید . توی ویلچر ی کنار پنجره اتاقی که به روی آسمان باز شده بود روح بزرگ دلاور مردی از خط عاشوراییان به عروج رفت و دفتر عاشقی او برای همیشه به روی ما بسته شد.

ونمی دانم که چه حکایتی بود بین آن ابراهیم خلیل ا لله و اتش و سرما و این ابراهیم و آتش جنگ و این سرما شما چه فکر می کنید؟؟

ابراهیم برای همیشه رفت ولی نگاه ابراهیم همیشه به ما و کردار و رفتار ماست.او هست چرا که خود را به وجود هستی بخش گره زده بود.

زمانی بود بر آتش کین کافرن ابراهیم و سرما و گلستانی ...و باز خواهند بود ابراهیم هایی و سرما هایی وکین دشمنان و باز

بت شکن هایی پیروز





کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی
تقدیم به قیصر امین پور

این که بر دستان مردم شهر بدرقه می شود تن گل واژهای شعر من است

وبر تابوت گل مجمری از بیت های تن شعر تر است

پاره های دل شعر من است که در آسمان شهر

چه سبکبال و چه آشنا می رود

و بر آغوش خاک شهر،کل گلدان شعر نوی است،

که برای همیشه به خواب رفته است

پر کشیدن پروانه وجود شاعر معاصر قلم بدستی که قلمش غم از دل هر کودک و جوان و پیر بیرون می کرد

را،به همۀ فرهنگ دوستان و مردم حق شناس ایران اسامی تسلیت عرض می کنم

(سادات علوی)

 

این جزر و مد چیست که تا ماه می رود؟
دریای درد کیست که در چاه می رود؟

این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم
بیم خسوف و تیرگی ماه می رود

گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است
یک لحظه مکث کرده، به اکراه می رود

آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین
آسیمه سر نسیم سحرگاه می رود

امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان
یا آفتاب روی زمین راه می رود؟

در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟
گویا دلی به مقصد دلخواه می رود

دارد سر شکافتن فرق آفتاب
آن سایه ای که در دل شب راه می رود  (قیصر امین پور)

 

 





کلمات کلیدی :
:نامه همسر شهید

نامه ای برای توکه همیشه با منی

سلام ای کسی که اولین پیمان بزرگ زندگی دنیوی را با تو بستم تا در اخرتم همراهم باشی با تو هرگز فراموش ات نخواهم کرد.

ای کاش قدر لحظات با ارزش با تو بودن و در مکتب تو درس خواندن را می دانستم و از ثانیه های آن کمال معرفت را می آموختم.

افسوس که عمر سفر کو تاه بود ،سفری که مرا به خان? میثاق همسری با تو رساند.

امیر می دانم که خودت با خبری ولی روزی که حسین اولین لبخن را زد خیلی دلم سوخت و برای بودنت دلتنگ شدم ،ای کاش می شد پرده ای را کنار می زدم و صورت خندان تو و پسرت را در منار هم تما شا می کردم . هر چند برایم سخت می گذرد ولی باز امید دارم که فرزندت که بهترین یادگار تو برای من است را چنان خودت خوب و با سخاوت تر بیت کنم.

دلم تنگ است برای خنده های شیرین مادرت وقتی که تورا در اغوش می کشید و یا وقتی که برای من هدیه ای میگرفتی و او در چشمانش برق شادی و بر لبانش زیبا ترین خنده ا نقش می بست.

امیرم کاش بودی آن روز که مادرت شب خواب تو را دیده بود چگونه عاشقانه و عارفانه از تو و خواب تو حرف میزد و وقتی می گفت امیر برایم لباس زیبایی خریده بود چونه رو به آسمان کرد و چقدر آن روز دلم برای مادرت سوخت و چقدر برایآمدنت دعا کردم. امیر الان خیلی تنها شده ام درست 40 روز از فوت مادرت می گذرد فقط من هستم و خاطرات تو و مادرت و حسین عزیزم که برای بودنم بهان?خوبی است .

امیر جان دوستانت هم از جای تو بی خبرند امروز یکی از انها بر اثر جراحات شیمیایی به کما رفت. بله مهدی دادش زهرا خانم همسنگر همیشگی تو .چند شب پیش برای حسین هدیه آوردن و اقا مهدی از دست تو گلایه داشت که تنهایی رفتی و اونو.....

امیر کاش بودی و صورت شیرین حسین را وقتی به اقا مهدی لبخند می زد را می دیدی انگار این طفل معصوم هم خبر داره که اقا مهدی دوست عزیز پدرش است و از بچه گی با تو بزرگ شده .امیر برای برادر دوستم دعا کن که سلامتیشو بدست بیاره و من و حسین رو تنها نگذار من هم قول می دهم از خواسته هایی که همیشه حرف می زدی هرگز دور نشم و حسین را با همان خواسته های تو تر بیت کنم

امیر جان از ت خواهش می کنم که مرا شفاعت کنی

باز مانده ای در راه آزمون.....

سالگرد شهادت مردی از تبار حسینیان امیر سر افراز مفقود الجسد امیر علی ناصری را گرامی می داریم





کلمات کلیدی :
خانم پرستار آزاده

در حال و هوای زندگی و اماده کردن متنی برای وب سایت بودم و برای همین راهی نت شدم.

چقدر ما می توانیم به هم نو عان خود کمک کنیم؟؟؟

این سوالی است که گاه گاهی ازخودم پرسم و همیشه به این بن بست می رسم . همه در جواب به سوال بنده پاسخ هایی دادند وی هرگز بنده قانع نشدم.

پاسخ دیگران این بوده که ما باید اول به خود و زندگی خود بپردازیم و بعد اگر شد به دیگران.

البته من به این پاسخ اعتراض داشته و دارم.

در آن ساعت به همین سوال و جوابش مشغول بودم که یکی ازدوستان خواستند به درخواست یک نفر برای همفکری پاسخ بدهم ،بنده همبا کمال میل قبول کردم.

بعد از تعارف به بنده گفتند که از طریق یکی از دوستانش معرفی شدم و خواست تا راهنمای اش کنم و بنده سراپا تقصیر در حد بضاعت خودم قبول کردم.

ایشان با کلمه مادر شروع به بازگو کردن مشکل خودشدند.

خوب به درد دل ایشان گوش دادم ودیدم بایداین دختر به اصطلاح 18 ساله آفرین گفت .به ایشان باید گفت مادر ،بله لقب مادری چرا که برای مادر بیمارش یک پرستار و دلسوز و برای خواهر و برادر محصل اش یک مادر است و برای پدر زحمت کش خود یک یاور و بازو .

به نظر شما یک دختر که هم درس بخواند هم مادری کند و هم خواهر مهربان و قانعی باشد وهم دست راست پدر باید چه عنوانی را در نظر گرفت دختری که با بیماری( ام اس) مادر مبارزه می کند و روحیه مادرش را تقویت می کند و برای خواهر و برادرش مادری می کند؛چه اسمی برازنده است؟

وقتی اسم ایشان را پرسیدم توی ذهنم نقش یک کبوتر؛یک سنبل آزادی نقش بست زیبا و مهربان؛بله خانم خوبم اسمش آزاده است.

آری چه نام برازنده ای؛ خانم پرستاری با نام آزاده. بسیار برایم سخت بود وقتی شنیدم که یک سال است آزاده برای پاسخ رد به خواستگارش چه سختی هایی متحمل شده در حالی که خواستگار دست بردار نیست.به ایشان گفتم از بس خوبی .چرا که ایشان به بزرگواری شما پی برده و نمی خواهد شما را از دست بدهد.

ولی جواب آزاده خانم ما بنده را بیشتربه متحول کرد ؛گفتن :که من نمی خواهم وظیفه فرزندی ام را رها کنم و در پی آینده خودم بروم آینده من در گرو زنده بودن و خوشی خانواده ام است. قصد من از تماس به شما این است که کمکم کنید تا بهتر بتوانم به این وظیفه عمل کنم و ادامه داند که من هفته ای یک بار می آیم و با هم صحبت می کنیم تا بهتر به همه چیز نظم و ترتیب بدهم .

و همین طوربرای آموزش کاردر نت و بهره برداری از اطلاعات مربوط به بیماری مادرم از اینجا کمک بگیرم.

اما متاسفانه تازه ترین پیام دخترم آزاده حاکی بر این بود که مادرش در کما بسر میبرد . برای بهبودی همه مریض ها از همه التماس دعا داریم.

حال غرض بنده از اینکه موضوع را( با رضایت ایشان)در این مقاله مطرح کردم این بودکه از خودمان بپرسیم آیا ما هم فرزندان خوبی هستیم؟؟

وآیا اگر خدای نا کرده با اینچنین موقعیتی برخورد کنیم چطور می توانیم با مشکلات مبارزه کنیم ؟

سحن دل شما چیست؟؟

و آیا طرح این موضوع چقدر می تواند در سر نوشت دیگران تاثیر داشته باشد؟؟

و در کل چه راهی به ایشان و بنده و بقیه دوستان توصیه می کنید تا به بهترین وجه بتوان از این مرحله گذر کرد؟

منتظرنظرات شما دوستان هستم





کلمات کلیدی :