X
تبلیغات
سفر به دالان بهشت(2) - سجاده ای پر از یاس سفر به دالان بهشت(2) - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : جمعه 103 اردیبهشت 7 ، 7:34 صبح
مال مایه شهوتهاست . [نهج البلاغه]
سفر به دالان بهشت(2)

یک روز از روی درد معده با حاج اقا رفتن بیمارستان امام،توی راه شلوغی خاصی بود

یعنی باید گفت از اون شلوغی های وقت حمله های بزرگ.

وقتی سرشو اونطرف کرد تا ببینه چی شده ، که خدای من!!!!!

دید که یک وانت پر از جنازه به طرف بیمارستان با سرعت در حرکته

تا خودشو کشید کنار همه صلوات دادن ؛ آخه نزدیک بود ؛ بله.

به بیمارستان رسیدن و داخل بخش فوریتها به نام ؛(o p d )شدن اون جا انگارصحرای محشر شده بود.

خدای من!! نا خدا گاه گریه امانشو برید اینجا کجاست ؟؟

روی زمین پر بود از مجروح صدای فریاد و ناله و ذکر همه جا رو پر کرده بود

هر کسی یه جیزی می خواست پزشکهای بیچاره هم سر در گم شده بودن ،

مگر یکی دوتا رود با پتو بجه هارو یکی یکی می اوردن داخت یکی می گفت بابا ظرفیت تکمیل،

اون یکی داد می زد: پرستار به دادش برسید یاحسین؛ نمی دونید چی شده بود تا نباشی اینو حس نمی کنید .

خلاصه یکی داد زد کمک یکی برام سرم بیاره و اون یکی میخواست یکی بیاد و زخم دوستش رو ببنده

میگفت : یا حسین خواهش می کنم تورا جون ابوالفظل بیاین کمک رضا داره شهید میشه!!!

چلو پاش یکی فریاد زد یا مهدی ادرکنی و خاموش شد ،نا خدا اگاه دوید

و اونو نگاهی انداخت دید که دستش به چیزی بند نیست

فریاد زد دکتر اینجا یک از خونریزی داره ارست می کنه(میمیره) دستش داره خونریزی شدید می ده ؛

دکتری از اون طرف فریاد زد: با یک باند سریع بالای زخمو ببندین تا بیام.

زانو زد و یک باند از همسرش گرفت و بالای زخم مجروح رو بست و سرمی که کنارش بود رو برداشت

و نگاهش کرد وقتی مطمئن شد بزای این مجروح کار سازه به دست دیگه مریض تزریق کرد.

زانوهاش سست شده بود از همسرش پرسید کمک کنم؟؟

که با لبخنی توام با گریه همسرش سر شو تکان داد و از اونجا رفت تا به بقیه کمک کنه.

یکی از مجروحان که با تزریق سرم و کمک های اولیه برای رفتن به اطاق عمل حاضر شده بود.

دوتا از برادرها به اون کمک کردن و با هم یا یک یا علی اون و گذاشتن روی تخت و بردند.

اونم یواش گفت یا علی!!!!!!!!!

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد............

وای که چقدر خوشحال بود که توانسته بود کمک کنه؛

بله دیگه از درد معده خبری نداشت و درد رو فراموش کرد.

با لاخره توی دالان بهشت به درد ملائکی که روی زمین چرخ می زدنند؛ خورد.

و کمی توانست آرامشی رو که دنبالش بود لمس کنه و ..............





کلمات کلیدی :