X
تبلیغات
آرشیو آبان ماه 87 - سجاده ای پر از یاس آرشیو آبان ماه 87 - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 اردیبهشت 8 ، 6:3 صبح
آنکه حکمتها را شناخت، بر افزودن آنها قرار از کف بداد . [امام علی علیه السلام]
مجروح خجالتی



سلام
این شیطنت یک نرس در بیمارستان خط مقدم
توی اون فضای تیرباران و خمپاره باران بیمارستان امام نزدیک اروند....
این ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرزی بود به قول خودشون.....
یک یار بچه های مومن و خجالتی مریض این نرس شده بود .
یه شب تصمیم این شده بودکه یکم سر به سر این مجروح بزارن
با خره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ایشون .
نرس: برادر آب بدم خد مت تان؟؟
مجروح:خدا خیر تون بده... بله
نرس پلاستیک آب را برداشت آورد بالای سر مجروح
نرس: بفرمایئد ...و نایلکس پر آب رو گرفت بالای سر مجروح
چشمتان روز بد نبینه ..... از همون بالا ولش کرد و......
محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟
نرس :ببخشید باید لباستونو عوض کنیم
مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه
نرس : نه خواهش میکنم.. پزشک بیاد دعوا می کنند..
مجروح قبول کرد...
ولی تا متوجه شد منظورش خانم های امداد گر هست
مجروح: نه .... نمیخواهد...
و روشو بر گرداند تا کسی چهره شو نبیند
نرس:اینو نفرمائید این چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض می کنند
مجروح: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نرس:بله اینها مسئول تعویض لباس تون هستند
مجروح : نه اینطوری نمیشه ...بفرمائید خوابم میاد..
نرس: بچه ها پرده بیارید... لباس تمیز هم بیاورین
مجروح که طاقت نداشت داد زد ...
دکتر به دادم برسید برادرا ......
وبا التماس میگفت بفرمائید بیرون...
بخش رو گذاشته بود روی سرش... همه مجروحها و نرسها و امداد گر ها جمع شدن
وقتی موضوع رو فهمیدن
همه با نرس همکاری میکردند
و میگفتن بابا بزار وظیفه شونو انجام بدن
من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه
دا
دزدم...

بسه دیگه اینم سهمیه خنده امشبتون کلی انرزی گرفتین... دست از سر برادرم بردارید
مجروح ما نفسی راحت کشید و کلی دعام کرد
بعد از آن به یکی از پرستارها خواهش کردم بیاد و پشت پرده کمکش کنه
همه متفرق شدن
و من توی فکر بودم این اقای افشار نرس بیمارستان شب بعد چطوری میخواهد روحیه بده به مجروحین؟؟؟




کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی
یاد باد آن روزگاران یاد باد(1)

با تشکر از دوستی که مسبب ایجاد این پست شدو اجازه داد از نوشته هاشون استفاده کنم

در سالروز اول جنگ؛ من نو آوری و شکوفای ......
آخرش راضی شد بیاد و صحبت کنه و از خدا خواسته سریع نوشتم
چون سال آخر دبیرستان بودم سریعا خود را به مسجد سلطانی که درزمان قبل از جنگ آموزش رزمی دوره ی بسیج را در آن مسجد گذراندم، رفتم و از آنجا با دوچرخه خود را به خط لوله انتقال نفت رساندم و مانند تمام مردم و جوانان دیگر مشغول ریختتن خاک به روی لوله نفت که بر اثر بمباران آتش گرفته بود، شدم.سپس شروع به پر کردن گونی برای سنگر سازی نمودیم و آن روز چه روز سختی بود که ما نه تجربه جنک را داشتیم نه خمپاره و گلوله توپ و انفجار را نداشتیم و متاسفانه دراین مدت شاهد کشته و زخمی شدن مردم بی دفاع بودیم یادم میاد که شبها به علت بمباران پالایشگاه و نیروگاه برق آبادان فاقد برق بود و تاریکی همه جا را فرا گرفته بود و فقط انفجارها و پرواز هواپیماهای جنگی دشمن را روشن می نمود و روز فقط حسرت می خوردیم که هیچ گونه سلاحی نداشتیم تا از وطنمان دفاع کنیم ولی با این وجود در ورودی شهر و لب شط شیشه های جمع آوری شده را پراز بنزین و صابون می کردیم و در سنگرها منتظر درگیری تن به تن با آنچه که در توان داشتیم می ماندیم
در آن زمان داشتن دوچرخه یک نعمت بود ،به اتفاق رفقا با دوچرخه به خرمشهر می رفتم و عصرها به آبادان بر می گشتیم و تا 40 روز دوام آوردیم.ولی به علت نا امن بودن شهر با خانواده به شیراز مهاجرت تلخی را شروع کردیم و مجددا به علت اینکه من دلم در آبادان بود درس و مدرسه را ترک و بدون اطللاع خانواده ام شیراز را به قصد آبادان ترک و با دوستانم به آبادان خودش داستانی دیگر دارد.
من و دوستانم دم دم های صبح سر بندر رسیدیم و رفتن به آبادان فقط از طریق دری میسر بود به هر طریقی بود از ستاد اعزام مجوز گرفتیم و با لنجبه طرف آبادان حرکت کردیم در آن زمان مسیر 2ساعته جاده ای آبادان-ماهشر را با لنج نزدیک به 24 ساعته طی کردیم.
در آن روزها هوا خیلی سرد بود در مسیر لنج هایی را دیدیم که توسط موشک های عراقی مورد هدف قرار گرفته وغرق شده بودند.شب به علت این کهلنج نمی توانست چراغ روشن کند در تاریکی مطلق حرکت می کرد در نیمه های شب لنج راه را گم کرد و به گل نشست به علت سردی هوا هرچه دستمان می رسید سوزاندیم تا سرما را تحمل کنیم.هوا که روشن شد متوجه شدیم که لنج بر روی تپه ای از گل گیر کرده بود.شانس با ما یار بود لنج شرکت نفت ما را به آبادان برد.وقتی وارد شهر شدیم،آن شهردیگر آن شهر نبود.شهر تقریبا به ویرانه تبدیل شده بود در این بین توسط دوربین عکاسی که همراه داشتم از ویرانه ها عکس گرفتم.
در بهمن 59 به علت عشق به لباس پاسداری به کمیته عشایر انقلاب اسلامی آبادان رفتم و پس از چند روز به جبهه بود در خطی که ما حضور داشتیم نیروهای فداییان اسلام،ارتش وغیره بودند.با همان سلاح های ابتدایی تفنگ ژ-3،تیربارژ-3،تفنگ57میلیمتری به دفاع پرداختیم. در این مدت خاطرات تلخ و شیرین زیادی در یادم دارم.شهادت همرزمان ارتشی و کمیته ای مانند شهید علیرضا اقبال که در وردانگی زبان زد تمام همرزمان من بود.به علت نبود آب در آن جبهه آب و به سختی به ما می رسید.
به علت مسلط بودن تانک های دشمن بر روی جاده بود ما مجبور بودیم جهت حمام و کار های شخصی خود از کنار خط لوله نفت با پای پیاده مسیر جاده میدان تیر با آبادان را طی می کردیم و گاها بارش باران مشکلات زیادی راایجاد می نمود.گاهی به علت چسبنده بودن گل و بارش باران تا دو هفته سنگرها را ترک نمی کردیم.یادم میاد دستشویی فاصله زیادی تا سنگر داشت و واقعا دشوار بود خصوصا شبها.شاید خنده دار باشد ولی واقعا برای من اتفاق افتاد.یک روز میخواستم به دستشویی بروم آفتابه را برداشتم و شروع به حرکت کردم ناگهان صدای سوت خمپاره را شنیدم و سریع شیرجه رفتم روی زمین و پس از لحظه ای بلند شدم و دیدم که خمپاره عمل نکرده ولی لباسم گل آلود شده بود مجددا حرکت کردم و صدای سوت دیگری شنیدم این بار نخوابیدم و شروع کردم به حرکت و بعد متوجه شدم که صدای سوت از لوله آفتابه بود و آن هم به علت باد شدیدی بود که توی لوله آفتابه می پیچید و تا توانستم خندیدم.
مدت ها گذشت من از خط مقدم به شهر برگشتم واز طریق ارتش دو قبضه خمپاره 120به ما دادند و من هم خیلی علاقه داشتم که تیر اندازی با خمپاره و دیدبانی را یاد بگیرم.سریعا به جبهه پشت ذوالفقاری داخل نخلستان اعزام و شروع به سنگر سازی با کمک لودری از صریق ستاد جنگ به ما دادن، کردیم.از طریق برادران ارتشی آموزش های لازم را فرا گرفته و روزانه 7عدد گلوله خمپاره سهمیه گرفتیم و به پشتیبانی از جبهه ولایت فقیه محل استقرار نیروهای فداییان اسللام که آخرین نقطه از تصرفات دشمن بود پرداختیم و چون که خیلی موثر بودیم سهمیه روزانه ما بیشتر شد و یک آتشبار خمپاره بسیجیان هم به ما ملحق شد.و از جبهه ولایت فقیه تا میدان تیر وتپه های مََدَن پوشش داده شد و کلا عراقی ها در منطقه فلج شده بودند و گاهی اوقات دیوانه وار منطقه نخلستان ذوالفقاری و سنگر های ما را با خمپاره و کاتیوشا زیرآتش قرار میدادند و این موقعیت خوبی بود برای شناسایی محل های آتش خمپاره و توپ خانه ودر موقعیت های مناسب جواب آن ها را می دادیم.
شب قبل از عملیات آزاد سازی تپه های مدنی نزدیک ته چهارصد گلوله خمپاره را ما آماده کرده بودیم که روز عملیات آزادی سازی نیروهای خودی را پشتبانی کنیم.خط آتش دشمن شروع شد و همگی در سنگر هایمان رفتیم و تا صبح فردا زیر آتش بودیم ولی از آنجایی که خدا می خواستیک قبضه موشک کاتیوشا داخل سنگر بغل قنداق خمپاره انداز فرود آمد که خوشبختانه آن موشک عمل نکرد و نیمه های شب دز زیر زمین منفجر شد و این یکی از معجزات بود که من به چشم خود دیدم.یعنی اگر آن موشک عمل می کرد تا شعاع دو کیلومتری را تخریب و نابود میکرد.عصر یک روز قبل از عملیات آسمان به طور معجزه آسایی قرمز شد طوری که همه جا به رنگ قرمز می دیدیم پس از ساعتی از قرمزی آسمان کاسته شد بعد متوجه شدیم که صدامیان می خواستند تک بزنند ولی لطف خداوند درماندند.یک روز بعد از عملیات آغاز شد و با کمترین مجروح و شهید آن تپه ها باز پس گرفته شد و آبادان از تیر رس توپ خانه و تانک های دشمن خارج گردید در این عملیات فرمانده بسیجی (مؤذنی) به شهادت رسید که بعد ها به تپه های شهید مؤذنی نام گرفت.
پس از عملکرد خوب آتشبار،ما به جبهه فیاضیه داخل نخلستان ایستگاه12 اعزام شدیم جایی را که انتخاب کرده بودیم طوری بود که بر جبهه مارد،خرمشهر،جاده اهواز-آبادان و ایستگاه رادیوی1200 مسلط بودیم در این جا با مشکلات زیادی روبرو بودیم و یکی از آنها عبور مرور از پل چوبی کوچکی که برروی شط آبی بود فقط خودرو سبک بر روی آن رفت آمد میکرد و به خاطر همین امر لودر و کامیون نمی توانست از روی پل رد شود من نه مهندسی بودم نه کار این چنین انجام داده بودم.در محور آبادان ایستگاه 12 تعدادی کفی اوراقی تریلر هیجده چرخ کنار جاده افتاده بود از طریق جهاد سازندگی جرثقیل و کفی جهت خمل دو دستگاه کفی تریلی در اختیار من گذاشته شد و سریعا کار انتقال شروع شد و توسط دستگاه جوش سفت کاری بر روی این پل انجام گرفت و با لودر و غلطک جاده ای درست شد و این پل باعث شد که علاوه بر انتقال خمپاره انداز ها توپ خانه ارتش هم استوار پیدا کند و در این مدت ارتش عراق زمین گیر شده بود........

آبادان مهر 1359



کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی
<      1   2