طبق معمول رهگذری از سایتهای شهید و شهادت و دفاع مقدس دیدن میکردم.اینجا---------------کلیک کنید چشمم به نوشته ای به این مضموم افتاد سرفه میکند. سرفه میکند. راه میرود سرفه میکند. نگاه میکند سرفه میزند. ایستاده ، نشسته ،خوابیده ،خواب وبیداریش به هم آمیخته ، باز سرفه میکند . در تکرار اهنگ های ملایمی که جنجره اش میسراید (211 ) روز از سال را روزه است. روزی سه بار غذا تناول میکند و روزی چهار بار بالا می آورد. روزی هزار بار میمیرد. ذره ذره قطره قطره به شهادت میرسد .دم به دم شهید میشود . لحظه به لحظه تشیع میشود. برای خودش مردی است . اما با مرد های دیگر تفاوت های بسیار دارد .مناجات های او نیز با همه مناجات ها متفاوت است و عکسی که صورت مردی از مردان سترگ تاریخ دفاع مقدس در حال تنفس اکسیژن بود.در این اینجا میخواستم من هم از بیانات ایشان بهرمند شوم گوشی را برداشتم و به شماره ای که گویا شماره همراه برادر ایثارگر و جانباز سر افراز حاج علی نسائی بود که در ذیل همین لینک بود زنگ زدم. بعد از اینکه خودوم را معرفی کردم از ایشان خواستم تا اگر ممکن است شماره این بزرگوار را در اختیارم قرار دهند، برادر بزرگوارم فرمودند که به شما خبر میدهم که چطور می شود با ایشان ارتباط برقرار کرد. حدود ساعت 7 به بنده طبق قولشون شمار ای را دادند و قید کردند حالشون زیاد مساعد نیست و سعی کنید که مختصر صحبت کنید. بنده هم با کمال میل و تشکر و سپاس از بزرگواری ایشون خدا حافظی کردم. با خودم قرار گذاشتم بیش از سه چهار دقیقه از وقت ایشون مزاحمت ایجاد نکنم . سوالات خودمو کنار گذاشتم فقط برای احوالپرسی آماده شدم. وقتی شماره ایشان را گرفتم از ان طرف صدایی خشه دار ولی ملکوتی جواب دادند. سلام علیکم بفرمائید سلام علیکم حاج اقا روشنی ؟ حالتان چطوره ؟ ببخشید که مزاحم اوقات تان شدم. بله خودم هستم وبا لحنی بزرگوارانه طوری با بنده احوال پرسی کردند که شرمنده شدم وقتی منظور از احوال پرسی را این طور بیان کردم که بیشتر شرمنده ام کردند. به هر حال وظیفه ای احساس کردم و بیشتر برای اینکه از وجود شما کسب فیض کنم عرض کردم توصیه ای نسبت به کار و زندگی در این برهه از زمان میخواستم شما چه توصیه ای به بنده دارید؟ شما باید به تاریخ نگاه کنید و از تاریخ درس بگیرید. شما پیامبر و ائمه را سر مشق خود قرار بدهید. خوبان را برای عبرت انتخاب کنید. والا جهاد اکبر می تواند انسان را به تعالی برساند. من از شما می خواهم که خودتان را تهذیب نفس کنید و خد امنت گذاشته مرا در آیینه خودش قرار داده و می گوید هر صبح وشام در ایینه زلالی که هست منو نگاه کن، باور نمی کنید برای من همیشه این آیینه صاف و شفاف است. خوش به حالتون حاجی ما رو هم دعا کنید لااقل کمی خودمان را آماده کنیم. کاش از وجودتان بیشتر کسب فیض کنم. دوست دارم در خدمت خوبان باشم اما حالم اجازه نمی دهد. وقتی دیدم نفس کم آوردند سراسیمه گفتم چشم همه فرموده های شما را بکار میگیرم. زود خداحافظی کردم البته گفتم اجازه می خواهم باز هم مزاحم بشم. ولی شاید این حرفها و صدا ها بار ها در گوشم است.نمی دانم می توانم به قولم و به توصیه های اشان عمل کنم یا نه. خدایا یاریمان کن تا آنچه باید باشیم. این هم یک لینک دیگر در مورد این بزرگوارشهید زنده کلمات کلیدی : |
الْأَرْضِ و َمَا طَحَاهَا " |
غیر او من بتی را سراغ ندارم بتی از جنس خودش... توی پستوی سینه ام جایش داده بودم برایش رودی ز خونم کشیدم تا هر وقت شد سیرابش کند بتم خیلی گرم مهربان بود؛خونم دیگر به او دلبسته شده شد آنچه که نباید میشد!!! با چشم دلم دیدم که یک روز وقتی حواسم به دلم نبود سوار قایقی شد و روی جاری رود خونم به راه افتاد تا خبر شدم از پستوی دلم رد شده بود حالا باید می نشستم تا دوباره این دل گمشده اش را پیدا کند بت اش را پیدا کند ترسیدم دیگه برنگردد حتی قفل حیاط خانه قلبمو عوض نکردم نترسیدم توی این مدت دزدی وارد قلبم بشود و همه چیز را غارت کند یک شب که خیلی از ماجرا گذشته بود صدای در حیاط بیدارم کرد وقتی رفتم استقبالش از خجالت رود اشکم هم جاری شد ولی چه سخاوتمند منو بخشید و اغوش گشود که بیا دعوتم کن تا در دلت خانه کنم راستی تو با قایق رفتی چطور با پای خودت برگشتی اونم بلیطی را نشونم داد که از طرف من صادر شده بود بعد گفت مگر خودت اینو با هزینه ای که سالها بعد از رفتنم جمع کرده بودی نگرفتی؟؟ با خجالت گفتم بله... نه... نمیدونم واقعا خودم برات بلیط فرستادم یا نه و اینکه دو باره تونستم قلبمو خونه تو کنم ولی میخواهم یه قولی بدم تا صبح نشده چه قولی ؟؟ اینکه دیگه محکم درو می بندم و حواسمو جمع میکنم تا که دیگه سفر نری خندیدگفت باشه... پرسیدم خوب حالا باید چیکار کم تا هر گز تو رو از دست ندهم؟؟؟ گفت همیشه همینطور بیا و دیگه حواستو جمع و جور کن من همینجا نزد تو هستم گفتم میخواهم بنده تو باشم گفت بیا آغوشم برایت همیشه باز است..... کلمات کلیدی : |
آسان نبود دفتر عمر باید بسته می شد اما چه ساده و چه غریبانه؛ دوباره به عکس دختر کوچولوش نیم نگاهی کرد و بوسیدش و بازم لای قرآن جیبیش گذاشتش؛ خودشو جمع و جور کرد و از بالای سنگهای صخره ها به دور دستها نگاه کرد؛ دشمن همه نیروشو گذاشته بود تا بتونه همه این قسمت رو هم بگیره و برای همین از هر دری که بود آمد؛ حالا همه بچه های گردان به شهادت رسیده بودن فقط ما هان بود که زخمی اینجا افتاده بود؛ اون هم کم کم خوابش برد توی خواب اون لحظه ای را که از مادرش خدا حافظی می کرد رو دید؛ و دست مادرش ؛که به اون کتاب مقدس و داد صدای گرمش میگفت ماهان عزیزم ؛ این روهم با خودت بردار عزیزم من تو رو به خدا می سپرم سعی کن زنده بمونی؛ حالا ماهان و هزارتا خواب اینجا مونده بود و زخمی که ازش خون می رفت اما بی اختیار صداش بالا رفث؛ نمی شد فهمید که چی شده یک مرتبه دید که از بالای سرش برق شدیدی زد و همه جا روشن شد؛ ماهان بی اختیار زمرمه کرد شما کی هستین ؟از لابلای نور یه دست بیرون آمد؛ و بعد یه صدا که می گفت من آب برات آوردم بخور؛ ماهان نگاه بی فروغش رو به آب انداخت دید بله توی کاسه دو نوع آب بودش یک طرف زلال بود و یکطرف رنگش به سفیدی میزد؛ یادش آمد که رنگ آب اگر تیره باشه خوردنش جایز نیست؛ علی اقا رحمه الله که روحانی پادگان بود براش همه این هارو توضیح داده بود ؛ و حتی از روز نامه مسلمانان واشینگتن هم این مطلب و هم خوانده بود و توی دانشگاه حسابی سر این موضوع با یهودی ها و مسیحی ها بحث و گفتگو کرده بود؛ با صدای ضعیف گفت برادر من این آب را نمی خواهم؛ اون آقا با صدای مهربونش گفت این از رنگ آب نیست از اون جایی است که آب رو برات آوردم و باز به اون تعارف کرد؛ صدا بر گشت و گفت خیلی ها منتظر این آب هستن من باید به اونا هم آب برسونم دارن جون می دن؛ ما هان دست و زد کنار و گفت باشه قبول من منتظر می شم برو به اونا برسون؛ من آب نمی خواهم ؛ که یه مرتبه شنید صدای گریه ای به آسمون بلند شد و خطاب به اون گفت :حسین جان؛ تو هم یار برادرم هستی می خوای با لب تشنه ایشون را ملاقات کنی؟ که ماهان از تعحب به خودش لرزید و گفت اینجا هیچکس نمی دونه من اسمم حسین شده شما از کجا اینو می دونین؟ که اون صدا بهش دوباره سلام داد و گفت: من تورو خوب می شناسم ؛ آمدم به تو سر بزنم تا با تو هم مثل برادرم رفتار کنم سرتو بزارم توی بغلم تا تنها نباشی ؛ ماهان گفت من تا حالا شما رو ندیدم ولی یه جوری مثل اینکه با شما سالهاست آشنا هستم از گوشه چشم ماهان اشک سرازیر شد و سرشو گذاشت توی بغل آقا ؛ و راحت خوابید اما اون آقا یک مرتبه سرشو بلند کرد و گفت حسین جان بلند شو که مادرت به برادرم سفارش کرده ؛ که تورو به دستش برسونیم ما باید تورو به مادرت برسونیم و مرا معذوربدار ؛ ماهان یا بهتر بگم حسین آقا گفت این برادر شما کی هست ؟ که اون صدا با احترام گفت برادرم عیسی نام دارد؛ یک مرتبه حسین با صدای غم آلود آقا سید رضا مسئول یگان تخریب تیپ از خواب بیدار شد؛ و حالا می فهمید که اون با چه کسی ملاقات کرده و دوباره که بیدار شد روی تخت بیمارستان بود و........ کلمات کلیدی : |