السلام علیک یا فاطمه الزهرا " از فاطمه اکتفا به نامش نکنید ** نشناخته توصیف مقامش نکنید هر کس که در او محبت زهرا نیست **علامه اگر هست ، سلامش نکنید زهرا عصاره عصمت است. زهرا، آیینه پاکی است. زهرا زلال کوثر است. ای همیشه جاری! ای بهار کوتاه! ای ترنم باران وحی! در شکوه مقام تو حیرانم که معرفت به غبار آستان خانه ات بوسه می زند. برهوت این دنیای خاکی شایستگی میزبانی چشمه سار همیشه جاری تو را نداشت. تو که در آیینه زخم ها و داغ ها و در هجران پدر، غریبانه زیستی و در وداع شبانه ات با پهلویی بیمار، خانه گلین را به امید آغوش بهشتی پدر ترک گفتی... مادر مهربانم ای اسوه و ای زلال معرفت الهی در تو متجلی ؛نمیدانم مولایم علی چگونه رفتن و پر پر شدن ات را تحمل کرد... نمیدانم آسمانها و زمین چگونه توانست این همه غم را در ببیند و باز هم برپا بایستد...یاس پر پر نبوی مادر دلسوز امت شافه روز حسرت چقدر بر خودم می بالم که دوستان و یاران مرا لایق سر سلامتی می دانند ...و چقدر درد ناک است که بخواهم از هجر و مصائب تو سخن بر زبان بیاورم. پرستوی شکسته بالم ...درخت خمیده قامتم.... ویاس کبودم چقدر برایم دشوار است که بشنوم زیبا ترین و ارزشمند ترین مخلوق هستی را در پشت در بیرحمانه فشردند و آتش کین بر دامان درب منزل اش افروختند و دستان بهترین کس اش را بستند و غریبانه در کوچه های کین خود به خاک افکندند و معصوم طفل اش را در بطن کشتند و چه غریبانه وداع کرد و و چه در دناک در شبی تاریک در زمینی از سرزمین پدر اش غریبانه و مخفی به خاک سپردند خدایا تحمل این درد را برام آسان ساز که اگرعنایت و اعطای صبر تو نیود دیری این کره خاکی از این همه ظلم عدو از هم پا شیده شده بود
پرپر شدن یاس بوستان رسول، بانوی عفاف و عصمت، حضرت زهرای بتول علیهاالسلام برشما تسلیت. کلمات کلیدی : |
ماه جمادی آمد و پیغام دارد با خود برای اهل دل الهام دارد ماهی که درد و رنجهایم را عیان کرد با اشک دیده غصه هایم را بیان کرد ماه جمادی رازها در سینه دارد تصویر ی از مسمار در؛در سینه دارد ماهی که با خود خاطراتی داغ دارد حرف و حدیث از آتش اندر باغ دارد ماه جمادی ماه صبر و دو دست بسته ماهی که شد قلب علی از درد خسته ماهی که مولا گوشه عزلت نشسته از ضرب کین پهلوی زهرا شکسته گفتا علی با آتش کین خانه ام سوخت جهل و ضلالت خانه و کاشانه ام سوخت آتش نه بر دامان آل عصمت افتاد گویی جهان در کام کفر و ظلمت افتاد بنیان دین در پشت آن در شعله ور شد به خانه حق کفر مطلق حمله ور شد ماه جمادی عارضی خونبار دارد از ضرب سیلی چهره ای گلنار دارد دارد روایت از در و دیوار آری گوید حکایت از آتش مسمار آری گوی زه میخ در،ولی کی گفت چون شد آندم که از سینه زهرا خون برون شد بر روی آن دربی که از درب بهشت است نقش لگد؛آثار چکمه وه چه زشت است بر نو گلان مرتضی رحمی نکردنند از ابن عم مصطفی شرمی نکردنند بر حضرت خیر النساء بس ظلم ها شد محسن فدای باج خواهان دغا شد خوش حرمت آل محمد شد مراعات اولاد پیغمبر کشی هم شد زه عادات مولا چه سان این صحنه ها را دید و رنجید دشمن چه سان بر گریه های آن دو خندید بعد از سقیفه گشت سنَت ها فراموش گویی که شد انوار دین یکباره خاموش زهرا میان بستر خود آرمیده زین غم قد بنیان کن خیبر خمیده اینک وصیت می کند با همسرخویش ریزد یرون از درون سینه ریش بعد از تو از جور خزان ای وای بر من از فتنه این ناکسان ای وای بر من تا جان به جانان دادزهرای شهیده گفتنند روح از قالب مولا پریده چون دید آثار غلاف تیغ شمشیر بر بازوی زهرا ؛علی شد ناگهان پیر مولا بگفتا وای من زهرا کجا رفت آن روشنای کاشانه ام آخر چرا رفت کلمات کلیدی : |
تا به حال چندین بار قلم به دست گرفتم تا به تقاضای دوست بزرگوارمان مدیریت شلمچه پاسخ مثبت داده و خط نوشته ای تحت عنوان نامه ای به شهید را بنویسم ولی هر بار لغزش قلم همان و عرق شرم و اشک ندامت همان .هرلحظه صورتهای نورانی وحماسه های شهدا مرا شرمسار کرد.ونتوانستم به این خود عاصی اجازه دهم تا برای ایشان نامهای وسخنی را به دوستان ارائه دهم. ولی از انجا رسالت نویسندگی اجازه می ده حتی تا این را هم واگویه کرد آمدم تا بنویسم وخود را رسوا سازم.و امید آندارم تا شاید مورد عفو و بخشش خدا وند وشهدا قرار بگیرم. اکنون با روی شرمسار ودلی اکنده از ندامت وایمانی به کرم پر وردگار خواهم نوشت.و اما ای شهدای گرانقدر میخواهم برای خود بعضی از موارد را یاد آوری کنم. بسم رب الشهدا و الصدیقین به یاد می آورم... تورا به یاد می آورم که در کوچه های شهر در واپسین روزهای نهضت بعد از یک تعقیب وگریز هنگامی که چون کبوتران زخمی بال شدی؛ با جوهر خون خود و قلم سر انگشت نوشتی خونی که در رگ ماست هدیه به مکتب ماست .آن روزها را خوب یاد دارم اما .. به یاد درام روزی ازروزهای جنگ تحمیلی را آنگاه که برای شناسایی رفته بودی وزخمی شدی و چیزی برایت جز یک چفیه نماند و می توانستی آن را به پای زخمی ات ببندی تا از شدت خونریزی شهید نشوی ولی باز با قلم سر انگشت وجوهر خون خود نقشه شناسایی را بر روی چفیه نقش زدی تا سندی همیشگی از ایثار را برای ما بجا بگذاری . و آنروز جان لشکری را خریدی و این بار هم تو نوشتی تا ما بمانیم. نوشتی تا سند آزاد سازی بخشی از سر زمین ات رابا خون گرم ات پاس بداری. خواستم بنویسم ولی باز یادم آمد به نوشتهای از توبر روی دیوار حصار شهر خون و آتش؛ آنروزهای گرم جنوب و محاصره دشمن وقتی با اخرین رمق بر روی دیوار می نوشتی خواهرم حجاب تو از خون من رنگین تر است وآن طرف تر همرزم ات نوشته بود شهر با خون شهدا مطهر شده است با وضو وارد شوید.وباز این دست خط تو را به یاد دارم و به جان حفظ خواهم کرد روزی که دست از روی رگ بریده ات برداشتی و خون گرم ات برروی چهرهام نوشت که مرا به یاد داشته باش تا خدا را فراموش نکنی .....و صورت دفتری شد برای خط نوشته تو و سندی برای این دل همیشه مجروح از وابستگی دنیا.وهر وقت این دفتر را در نزد آینه مرور می کنم و خط تورا در آن می یابم ؛که بر روی زندگی ام همیشه بجا خواهد ماند و هرگز نمیتوانم خاطرات روحانی و پر ارزش شمارا فراموش کنم. ولی نمی دانم چه شد وچگونه نتوانستم این امانت را به دیگران منتقل کنم. باز خواستم بنویسم ولی باز سخت شد و دیدم که چطور من نتوانستم خوب تورا بشاسم تا برایت بنویسم تویی که از همه لذات زندگی ودلبستگی ها چه آسان گذشتی وآنچنان ساده از چیزی که برای انسان از هرچه عزیز تر است گذشتی و آن جان شیرین ات بود ولی من !!! ؟؟؟؟هنوز نمیتوانم از دلبستگی هایم بگذرم مثلا یک روز کامل از این فضا بی خبر باشم و یا کاری کنم که جانم به خطر بیفتد. ولی خودم را اینطور قانع می کنم به قول دوستی که می فرمودند اینجا سنگری است و ما باید رزمنده ای جسورباشیم تا بتوانیم این سنگررا حفظ کنیم . و با این امید به خود جسارت می دهم و با شما از درد ومشکل خود و جامعه امروزخود صحبت میکنم. یادتان هست که دوست داشتیدزنان ومردان شهر هایمان چگونه باشد.ویا جوانان این مرز و بوم چگونه باشند. یادم هست این همه تجمل خواسته شما نبود؛یادم هست که این همه تزئین و اصراف خواسته شما نبود. یادم هست که مد گرایی و غرب و شرق زده گی مورد تایید شما نبود. یادم هست سرمایه پردازی در مرام شما و امام نبودو شعار شما چیز دیگری بود. یادم باشد که شما هم از همین مردم بودید و از همین مکتب در س گرفتید و یادم باشد که ما همیشه ادعای هم پیمانی با شما را داریم .و در ظاهر میز و صندلی هایمان را حاصل خون شما می دانیم و در گرو خون شما.!!! یادم باشد که می خواستیم با هم ایران راآباد کنیم و اسلام را صادر کنیم وحالا توی خیابانهای شهر چی!!!!!!! یادم باشد که شما چقدر بر سرپیمان با رهبر و مرجع و پیشوای خود بودید،و آنچه را که شعار می دادید با شعوردر هم آمیخته بودید و به نمایش گذاشتید.ویادم هست هر گاه نیاز به ایثار و فدا کرای بود شما قبلا مدال ان را بر لوح جانتان ثبت کرده بودید وخط اول را در اختیار داشتید.یادم می اید هر وقت شما را می دیدم نا خدا آگاه به یاد خدای خود می افتادم و خود را در محضراش حاضر... یادم باشد که دفترچه خاطراتم را ورق یزنم و چندین بار مرور کنم شاید دوباره بتوانم خود را در بین نوشته ها پیدا کنم. یاد باشد به قولی که دادیم بازنگری کنیم و از آنچه که در حفظ کردن خون شماست راحت نگذرم. چه کنم آنقدر وابسته شده ام که نمیتوانم از خیلی چیزهای اطرافم بگذرم. مثل تجملات ،لباس، ماشین،جواهرات،منزل ،وووو.. مثلا نمیتوانیم بدون ریخت و پاش و تجملات به نزد ارحام واقوام رفت آمد کنیم ؛ویا از اینکه نام ونشان ما جزء افراد بلند پایه نباشه در رنجیم در حالی که شما همیشه گمنام و بی نشان خد مت می کردید .وقتی کاری را انجام می دهیم دوست داریم منت برسر همه بگذاریم و مطرح شویم و دچار منیت هایی شده هایم که شما از آن فرار می کردید. دلم می گیرد که چه می خواستیم و چه شدیم ،بغضی عجیب در گلو دارم آخر چرا؟؟؟ این من شیطان چگونه مارا تسخیر کرده است ؟؟؟چگونه از این من بنده به منیت درندگی رسیدم؟؟؟؟ چگونه همه چون تیشه ای شده ایم که دنیارا به طرف خود در می کاویم؟؟؟ چگونه ذوق وصال را از دست داده ایم؟؟ چرا نتوانستیم برتربیت فرزندانمان تاثیر خوبی داشته باشیم ؟؟؟چرا این همه مدت همه به خواب رفتیم و به رسالت خود عمل نکریدم از خودم خجالت می کشم وقتی جوانی را می بینم که دچار نا هنجاری های اجتماعی شده خودمرا سرزنش می کنم.آخر مارا چه شد که اینگونه بر سر مردم سرزمین اسلامی مان آمد. چرا کسانی که سخن امام را شنیدند، که انقلاب را رها نکنید و نباید به دست نا اهلان بسپارید ؛مدتی خود را کنار کشیدند و سا کت شدند؟؟ شاید باورها کمرنگ شد ؛ شایدمن و شاید دیگران فراموشکار شده ایم؛و یا دشمن خوب کار کرده است و مارا به خواب غفلت فروبرده است؟؟ می خواهم فریاد بر آورم بغض امانم را بریده دلم سخت تنگ روزهای هم اوایی است چشمانم پر از اشک حسرت است ودلم لبریز از داغ شماست. و شما چه سخاوتمندید با ذکر شما و یادتان شوری در وجودم پا گرفته است که دیگر نمی خواهم اینگونه فسرده و بدرد نخور باشم. می خواهم باردیگراز شما کمک بگیرم و برای آرمانهای شما و رسیدن به آنچه موجب خشنودی پرورد گار است گام بردارم . نام شما و وصایای شما را خواهم خواند تا شاید فرجی در حال وروزم بشود. اما باز هم به خود امید می دهم و می خواهم با شما هم قسم بشوم و سعی در جبران خسارات کنم .باید دست به دست یاران دهیم و بار دیگر برای میثاق با شما و امام شهدا و رهبرم دلسوز انقلاب کمر ببندیم و هم پیمان شویم تا شاید بتوانیم به آنچه که می باید برسیم . این قسمت اول نامه بنده بود تا قسمت دوم از شما در خواست می کنم تا بنده حقیر را راهنمایی کنید
کلمات کلیدی : |
بسم الله الرحمن الرحیم سر خوش ز سبوی غــم پنهانی خویشم تو ای نسیم جان فزا ، نگین حلقه ی وصال به شهر ما خوش آمدی فروغ چشمان ترم ، نگار من طلایه دار لاله ها گرفته بوی عطر خوش ،خانه من ز بوی پیراهن تو یوسف کنعان دلم ، ولی من خوش آمدی ترنم صدای تو ، روشنی نگاه تو دهد مرا امید و جان شوق تو داشت این دلم ، شور تو بود در سرم به شهر ما خوش آمدی ایهَ والشمس و الضحی دفتر شعر و مرحمت ، کتاب حسن و منزلت عالم علم و معرفت حجل شوند شکوفه ها ، به یک نظر زه چشم تو بهار من ، نگار من به شهر ما خوش آمدی ز هجر روی دوستان؛ دو چشم من خیس و تر است برای زحم این دلم نگاه تو چو مرهم است به خون نشست کودک من صد چاک شد جوان من قامت خواهرم ببین ، لاله ی پرپرم ببین لاله عزار من تویی خواهر پر کشیده ام ، اصغر نو رسیده ام اکبر سینه چاک من ،شوق تو داشت اکبرم برادر رشید من ، دلاور شهید من دو دست عباس یلم، چشمان عون و جعفرم چادر خاکی سرم ،خانه معراج و وصال نشان دهم به رهبرم گر چه تنم خراش خورد ، گر چه دلم دو چاک خورد جان چو تویی چه غم خورم رهبر و مقتدای من عالم دین و معرفت ، شوق وصال من تویی به صحن و در سرای من ، چو آمدی به شهر ما خوش آمدی سادات علوی / بهار 86
کلمات کلیدی : |
"شرمنده تونیم شهدا"، قافیه شد تو شعر ما هرچی شما خاکی بودین، ساده و افلاکی بودین کوچیک بودیدم، حقیر بودیم، دادیم بزرگتون کنن این چاه اگه آبم داره، واسهی ما خوب نون داره آی خونهدار و بچهدار، زنبیل و بردار و بیار پلاک و استخوان داریم، یک عالمه جوون داریم گردنمون که کج میشه، غرورمون فلج میشه گاهی یکسال آزگار، سراغتون نمیآییم چندوقت یکبار لباستون، تو تنمون زار میزنه جنگل مولایی شده، شهرمون از دوز و دغل چیکار کردیم بعد شما؟، به عقل جِنَّم نمی[آ]مد! خلوص نیت نداریم، ما حاج همت نداریم دکترامو میگن شما، بچهرو دِپرس میکنید بچههامون بچههاتون، بنگی شدن، رنگی شدن من چیبگم آخر شعر، جون و دلم آتیش گرفت شاعر: شهروز گودرزی کلمات کلیدی : |
|