X
تبلیغات
آرشیو خرداد ماه 87 - سجاده ای پر از یاس آرشیو خرداد ماه 87 - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 3:19 صبح
بهترینْ مردانگی، نگهداشتِ دوستی است . [امام علی علیه السلام]
ره آورد سفر (نجف)

از جمله فضیلترسول خدا صلی الله علیه و آله درباره امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:

قال رسول الله علیٌّ مع الحقّ و الحقّ مع علیٍّ و لن یفترقا حتّی یردا علیّ الحوض یوم القیامة .(1)

«علی با حق است و حق با علی است، از هم جدا نمیشوند تا در حوض کوثر پیش من آیند.»

و در نقل دیگر فرمود:

علیٌّ مَع الحقّ و الحقّ مع علیٍّ و الحقّ یَدورُ حَیثُما دارَ عَلیٌّ .(2)

علی با حق است، و حق با علی است، هر جا که علی برود حق هم با او میرود (یعنی علی علیهالسلام محور حق است.)

..الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت امیر المومنین علی ع..

روزجمعه و روز آقا امام زمان وحرم سید علا الدین حسین س نماز و اجازهای ار آقا برای رفتن به پای بوسی جد بزرگوارشان.

همه آمده بودند واقعا برای یک مادر تنهایی سفررفتن وهمسرو بچه هاش را با خود همراه نداشته باشه سخته

و اون هم سفر زیارتی اقا امیرو المومنین پدر سادات وائمه هدی .

خدا حافظی و چشم اشکبار ومشتاق بقیه صورت همه را خیس کرده بود.

یک احساس غریب یک حسی که تا به حال در گذر این مسیر به بنده دست نداده بود شوق ،شورویا چیز دیگری نمیدانم

ولی مسیر برایم مقدس شده بود انگار اینکه از همین حالا به جایی وصل باشیم .بله این همان مسیر سفر به جنوب بودمسیری که سالها برای رسیدن به کربلای ایران بود،

و الان برایم راه رسیدن به همه آرزویم شده ؛خدایا شکر و سپاس....

چشم هایم را که می بستم نقش کو هها و طبیعت نقش نام صلوات و نام ائمه شده بود ،همه چیز تقدس خاصی به خود گرفته بود.

و به قول روحانی کاروان برادربزرگوار معصومی که فرموند قدر بدانید چرا که این انتخاب بوده که آقامون قرعه به نام این جمع زده.

در مورد خودم شک داشتم چرا که همه همسفران خیلی خصوصیات بارز تری داشتند ،بماند ..جای همه دوستان خالی بوددر طی مسیر همراه با حمع ادعیه وزیارات و مصیبت های ائمه هدای نمی گذاشت

غیر از سیر کردن در این وادی به چیزی دیگر فکرکرد.بعداز گذشت ازکربلای ایران وسرزمین مطهری که به خون جوانان غیورمان آغشته شده بود به نزدیکی های نقطه صفر مرزی رسیدیم.

روزشنبه مرز مهران» اینجا بود که اتفاق ناراحت کننده ای برای جمع ما پیش آمد..یکی ازخانواده هایی که همسفر ما بودند

به مشکل قوانین مرزی برخوردند وبه دو فرزند دوقلویشان که به قولی سرباز مشمول حساب شدند

اجازه عبور از مرز داده نشد البته این برای همه تعجب آوربود.و ما مرز وطن همیشه جاویدمان

را با این ناراحتی ترک کردیم و به سوی نجف اشرف حرکت کردیم.

بعد از گذشتن از مسیری سخت که بازرسی های عراقیها و امریکایها در فاصله های کوتاه این راه را سخت تر میکرد

بالاخره چشممان به نور بارگاه مولایمان امیر الومنین بر فراز شهرنجف روشن گردید.

ألسَلامُ علیکَ یا ولی الله، أَشهدُ أنکَ أوَلُ مَظلومِ وَ اولُ مَن غُصِبَ حَقَهُ، صَبَرتَ وَ احتَسَبتَ حَتی أتاکَ الیَقین، وَ أشهَدُ أنَکَ لَقیتَ اللهَ وَ أنتَ شهیدٌ، عَذَبَ اللهُ قاتِلَکَ بِأنواعِ العَذاب وَ جَدَدَ عَلیهِ العُذاب، جئتُکَ عارفاً بحَقِکَ، مُستَبصراً بِشَأنُکَ، مُعادیاً لِأعدائِکََ وَ مَن ظَلَمَکَ، ألقی عَلی ذالکَ رَبی إن شاء الله تعالی، إنَ لی ذُنوباً کثیرةَ فاشفَع لی عِندَ رَبِکَ یا مولای، فَإنَ لَک عندَاللهِ جاهاً عظیماً و شَفاعةَ، و قَد قالَ الله تعالی: " و لا یَشفَعونَ ألا لِمَنِ إرتَضی"

دیگر طاقتی نمانده بود به هرحال نیمه شب به سوی حرم نورانی آقا و مولای مان امیرالمومنین علی ع حرکت کردیم جای همه دوستان خالی بود ابهت و معنویت بارگاه مولا صبر را از کف همه ربود بود صحن طلایی اینکه همه برای خود نوحه سرداده بودند بنده حقیر هم دست کمی از بقیه نداشتم یک مرتبه یادم به سفارشهای دوستان . اشنایان افتاد و بیشتر محزون شدم ، خدای من این چه بارگاهی ایست ؟؟؟ این همه عظمت و جلال و متانت مولا ادم را به وجد می اورد.نا خود آگاه دست بر سینه میزنی و اشعار منظوم می سرای و به حقیقت مولایی بی بدیل است علی و چه به جا سروده اند

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را                    که به ماسوا فکندی همه سایه‌ی هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین                     به علی شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند                         چو علی گرفته باشد سر چشمه‌ی بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ               به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

ولی همین که وارد درب حرم مولا می شوی اینقدر مهمان نوازی مولا افزون است که انگار در خانه خود به امن و امان وارد شده ای ای مولای بی بدیل من چقدر انتظار این لحظات را می کشیدم چقدر در خیال ورویا اینجا را برای خود تصور می کردم و هرگاه زائری برایم نقل حدیث اینحرم را می کرد چقدر مشتاق دیدار ات می شدم. ای پدر مرهبانی ها ؛ای بنده خاص بنده نواز و ای شاه گدا نواز مرا به بارگاهت ره دادی ولی مولایم با هزاران حاجت حاجتمندان منتظری که از ما درالتماس دعا داشتند خود دانی و بخشش و جود و کرمت زیبا خصال و بزرگ مرد و بزرگترین نشانه عدل خدا ؛ به خدایی خدا وند قسم که تویی امام و رهبرم و تویی انگه خداوند از او نسل امامت جهانیان را پای گرفت و نقش حکومتی از شما تا ابد بر پیشانی بشریت نقش بست.

 برو ای گدای مسکین در خانه‌ی علی زن                 که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را  

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت                متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را 

بر استانه درب ضریح با صفای مولا همه به سجده افتادند چرا که در پیشگاه بزرگ ترین و شریف ترین حاکمی قرار می گرفتند که دیگر جهان چون ایشان بهخود نخواهد دید الا فرزند بزرگوار اش مهدی عج

باز هم نتونستم سفرنامه را تمام کنم با اجازه شما پست بعدی و یا پست های بعدی

زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی
مدد زغیر تو ننگ است یا علی مددی
گشاد کار دو عالم به یک اشارت توست
به کار ما چه درنگ است یا علی مددی





کلمات کلیدی :
سفرکربلا (قسمت اول)جواز

شنیده بودم که یکی از چیزهایی که آدم راآماده زیارت با معرفت ابا عبد الله الحسین می کند انتظار و رنجو مرارت قبل سفر است.از روز اول محرم که از آقا خواستم معرفت زیارت را نصیبم کند یک ساعتی که گذشت و از مجلس عزاداری که در رهپویان وصال بود برگشتم منزل ابجی زنگ زدن و قرار ثبت نام رو گذاشتیم.قرار شد اربعین در کربلا باشیم اما...یکماهی نشده بود که خبر دادند که اعزام برای اربعین هم منتفی شد. و باز هم احساس غمی بزرگ در سینه... و چشمی انتظار..شبهای در تالار هم همش بحث کربلا بود و شور و سوز نینوا و دلشوره و انتظار در دلم سوزی عجیب انداخته بود.تا اینکه خبررسید برای 13 فروردین اماده باشید نمیدانید چطوراین روزها و شب هارا به امید رسیدن روز موعود می گذراندم بعد از چند سال رسیدن عید برایم رنگ زیبایی گرفته بود و باز هم...خبری که دلم را شکست بسته شدن مرز ایران و عراق حالا دیگرحتی دلم نمی خواست چشم را هم به روی صبح باز کنم .
آخه اقا جون فدای رگهای گردنت بشم فدای لب های قاری قرانی ات بشوم... من فدای مظلومیت شما و اهل البیت شما شوم چرا من قابل نیستم؟؟؟ چرا اینطورسفر به پای بوسی شما عقب می افتد شما که بنده رادرانتظاردیدن کربلایت یک بار دیگه مجنون کردین.... اقای مظلوم آقای مهربانم اگر در من عیب و زشتی هست در بزرگی وکرم شما هیچ شکی نیست ..
آقا جان این چند سالی که اینطور ازت نمیخواستم کربلا رو ببینم برای این بود که دلم برای بچه هایی میسوخت که باآرزوی رسیدن به کربلایت تشنه و پاره پاره تن همهچیز را تحمل میکردند و شهید شدند..آخر من خودم را لایق این نمیدانستم که از این فرصت  که با نثار خون و فداکاری شهداو ایثار گران به دست آمده استفاده کنم...
آقای مهربانم نیمدونم توی حسینیه اون شب همین شهدای رهپویان به شما وصل شدند که دلم پرزد بیام حرمتو ببینم؟؟ یا چیز دیگه
اما خوب می دونم دلم تکان بزرگی خورد.آقادید که چطوربا شنیدن خبر بسته شدن مرز چقدر دلم شکست
و اشکهایم نقل و نبات شب عیدم شده بود..تا بود شیوه دنیا همین بود ولی من منتظر می مانم.....
یه شب که خیلی دل شکسته بودم یکیاز بزرگواران یک دعایی با سوز در تالار کردن که بنده احساس کردم این دعا روفرشته ها آمین گفتند این همان و فردای اون شب حدود 18 اردیبهشت بود زنگ زدندبرای تکمیل هزینه سفر که بله شما سوم خرداد به سوی مرز اعزام خواهید شد... دنیا باز برایم رنگ زیبایی گرفت و دریچه  امید به رویم باز شد.
می خواستم پرواز کنم خدا وندا ممنونم که اجازه دادی این بنده سرا پا تقصیر قدم به قربانگاه بهترین خلق ات بگذارد..
باز این دلم هوای میخانه کرده ساقی....
یکی از دوستان بزرگوار که حاجت هایی داشتند یه چیزی فرمودند که تا نجف همش به یاد این حرفشون بودم و بغض درگلو.اینوکه گفتندتانجف همش بغض گلویم را می فشرد.خدا یا .. ای امیر المومنین و ای ابا عبد الله الحسین....
خیلی از این عاشقان  آرزوی دیدن کربلا یت را دارند و حاجت های دیگر، من نمیدونم شما که اهل معرفتید خودتان حاجت رواشون کنید.
یکی دیگه فرمودن رفتین سلام برسانید و اگر من حاجتمو نگیرم برگشتید اسم سادات رو از خودتون بردارید... اشکم مثل سیل امانم را بریدخدایا من به ایشون چی بگم شما خودت همه را حاجت روا کنید، این بنده  حقیر و کمترین چطور برای ایشون حاجت بگیرم؟؟؟...
این راعرض کردم برای هدیه ای که به دست آوردم بعد بازگو کنم.
روز موعود رسید وهمه چیز آماده بود حتی لیستی که حج و اوقاف داده بود  وقتی به لیست نگاه میکردم یادم به اردو های زمان بسیج افتاده که همه تجهیزات پارتیزانی توی یک کوله پشتی باید جا می دادی و یک ساک هم کمک های اولیه، اینبار تنها فرق این بود که باید اسامی دوستانی که التماس دعا داشتند را با خودم میبردم . این دید و احساس  حالتی خاص را برایم تداعی کرد . یاد ان روزهای غریب و یک تشابه دیگر این بود که گوشیم هم نوایی پخش میکرد که یاد ایام... را داشت.. ببخشید زیاد طولانی شد.  این از قسمت اول ان شاءالله قسمت بعدی را حتما حلاصه تر برایتان ثبت خواهم کرد




کلمات کلیدی :
واقعه عجیب در عالم برزخ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

علامه طباطبائى (سید محمّد حسین طباطبائى صاحب تفسیر المیزان ) نقل کرد که : استاد ما عارف برجسته ((حاج میرزا على آقا قاضى )) مى گفت :

در نجف اشرف در نزدیکى منزل ما، مادر یکى از دخترهاى افندى ها (سنّى هاى دولت عثمانى ) فوت کرد.

این دختر در مرگ مادر، بسیار ضجّه و گریه مى کرد، و جدا ناراحت بود، و با تشییع کنندگان تا کنار قبر مادرش آمد و آنقدر گریه و ناله کرد که همه حاضران به گریه افتادند.

هنگامى که جنازه مادر را در میان قبر گذاشتند، دختر فریاد مى زد: من از مادرم جدا نمى شوم ، هر چه خواستند او را آرام کنند، مفید واقع نشد، دیدند اگر بخواهند با اجبار دختر را از مادر جدا کنند، ممکن است جانش به خطر بیفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر مادرش بخوابانند، و دختر هم در پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاک انباشته نکنند، و فقط روى قبر را با تخته اى بپوشانند، و دریچه اى هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرون آید.

دختر در شب اول قبر، کنار مادر خوابید، فردا آمدند و سرپوش را برداشتند تا ببینند بر سر دختر چه آمده است ، دیدند تمام موهاى سرش سفید شده است .

پرسیدند چرا این طور شده اى ؟

در پاسخ گفت : شب کنار جنازه مادرم در قبر خوابیدم ، ناگاه دیدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ایستادند و یک شخص محترمى هم آمد و در وسط ایستاد، آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد مادرم شدند و او جواب مى داد، سؤ ال از توحید نمودند، جواب درست داد، سؤال از نبوت نمودند، جواب درست داد که پیامبر من محمّد بن عبداللّه (ص ) است .

تا اینکه پرسیدند: امام تو کیست ؟

آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت : لست لها بامام : ((من امام او نیستم )) (آن مرد محترم ، امام على (ع ) بود).

در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش آن به سوى آسمان زبانه مى کشید.

من بر اثر وحشت و ترس زیاد به این وضع که مى بینید که همه موهاى سرم سفید شده در آمدم .

مرحوم قاضى مى فرمود: چون تمام طایفه آن دختر، در مذهب اهل تسنّن بودند، تحت تاءثیر این واقعه قرار گرفته و شیعه شدند (زیرا این واقعه با مذهب تشیّع ، تطبیق مى کرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشیّع ، اعتقاد پیدا کرد.

 

منبع: داستان دوستان جلد 5

تالیف : محمد محمدى اشتهاردى





کلمات کلیدی :
یاسی به رنگ ارغوان

سوم جمادی الثانی
سالروز شهادت مظلومانه ام الائمه حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها
بر امام زمان حضرت مهدی سلام الله علیهاو بر منتظران و شیعیانش تسلیت عرض می کنم

یا علی رفتم بقیع اما چه سود

هرچه گشتم فاطمه(س) آنجا نبود

یا علی قبر پرستویت کجاست؟

آن گل صد برگ خوش بویت کجاست؟

هرچه باشد من نمک پرورده ام

دل به عشق فاطمه خوش کرده ام

حج من بی فاطمه (س) بی حاصل است

فاطمه (س) حلال صدها مشکل است

پرستوی شکسته بالم ...درخت خمیده قامتم.... ویاس کبودم   چقدر برایم دشوار است که بشنوم زیبا ترین و ارزشمند ترین مخلوق هستی را در پشت در بیرحمانه فشردند و آتش کین بر دامان درب منزل اش افروختند و دستان بهترین کس اش را بستند و غریبانه در کوچه های کین خود به خاک افکندند و معصوم طفل اش را در بطن کشتند و چه غریبانه وداع کرد و و چه در دناک در شبی تاریک در زمینی از سرزمین پدر اش غریبانه و مخفی به خاک سپردند

خدایا تحمل این درد را برام آسان ساز که اگرعنایت و اعطای صبر تو نیود دیری این کره خاکی از این همه ظلم عدو از هم پا شیده شده بود





کلمات کلیدی :
خوابی به رنگ خرداد

خواب دیدم که پنجره ها باز شدند آسمان ها همه نورانی

دشتها در قاب پنجره ها ؛ وه چه زیبا شده اند

چشم ها منتظر و بس نگران

بر در پنجره ها به دخیل؛دل مردان خدا

موسم فتح و فتوح

آبها گل شده اند

خواب من رنگ تو شد

رنگ زیبای وجود

رنگ بال همه مرغان سحر

رنگ شقایق های نگران

پر هیا هو پر صدا

شهر آبستن فرزند خداست

شهر بی تاب در این حادثه هاست

نا گهان باد وزید خبر رویش گلهای تو را

به همه باغ دمید

گل مهر از تن خاک ،خاک خرداد برون

اه از دست خزان؛ اه از دست صبا

امدی وه که چه زود،رخت بر بستی نسیم

شانه های پهن دیوار شکست

وقت پر پر شدن گل به حیاط

آه ای خلوتیان ؛آه ای نافه ایان

همه را جمع کنید،

شهر را خاک به سر ؛همه را داغ به دل

خال یارش به عیان

نگران بس نگران

چشم آلاله دل،به در پنجره شد

خواب من رنگ تو شد

خواب بیدارجنون

تیره از داغ تو شد

اه ، ای خاطره ها

همه با هم شده اند یک دل و یک رنگ

بر در خانه دوست همه ماتم زده اند

تو ببین من چه شدم

داغ بر دل ؛ مو پریشان شده ام

تو ببین

پنجره ها باز شدند

دل آسمان پر از اختر و ماه

چشم ها ستاره باران شده اند

به زمین همهمه گریه و نجوای بهار

بوی تو؛ بوی خدا

بوی خرداد و  بوی شهدا

بوی مردان خدا ، بوی عشق عرفا

بوی سردار بلند همت شهر

همه چشمان نگران

اه ای مرد خدا تو کجایی تو کجا؟

بنشین با من و ما

مرو ای دوست مرو ،مرو ای ماه بمان

تو بمان در دل ما؛ بنشین با دل و من

مکنم دست رها؛بنما راه به ما

باغ و باد و خاطره ها

من و او ما شده ایم

اه ای روح خدا؛اه ای روح خدا

خواب من رنگ خرداد تو شد

رنگ آن نیمه پر ؛رنگ دردانه گل

رنگ نیلی وداع

رنگ یک مرد بزرگ

که برون آمد و رفت

مردی از شعر و شعور

مردی از تارک ابر

مردی از جنس بلور

بعد تو، دلها همه در تاب و تبند

چشم یاران همه در راه تو اند

باغ پر خاطرشد،دشت در شور و نوا

باع یک خاطره شد

چشمها یاد گرفت؛که کجا را باید دید

دست های همه اندر پی آب

نوش و نوشیدن آن؛ به همه خلق جهان

باز خواب من رنگ تو شد

رنگ خرداد ؛ رنگ یک حادثه شد

مرد دیگر شده از خانه برون

از پی راه تو شد ،در پی کار تو شد

چشم بیدار تو را دید و وآرام گرفت

از پس ابر برون

شده آن ستاره در راه کنون

رهبری سالک همچون استاد

نقش راهت همه دارد به سرآغاز و کنون

باز هم خواب من؛ رنگ خرداد گرفت

باز هم از پس یک رفتن سخت

پسری جای پدر ؛پای گرفت

آسمان همه شهر یک دم آرام گرفت

پیر من بر در میخانه کنون جای گرفت

او که از مدرسه و میکده رنجیده کنون

بر در بت کده آرام گرفت

آری؛آری پسری جای پدر؛شیوه کردار گرفت

دل ما به نگاهش؛ همه آرام گرفت

از پس آفتاب دل تو

بعدتورنگ دلم

رنگ ستاره ،رنگ مهتاب گرفت

خواب من رنگ خدا رنگ خرداد گرفت





کلمات کلیدی :
خرداد و یاد امام....

 

با عرض تسلیت به مناسبت ایام الله نیمه خرداد


این مطلب را از یکی از رزمندگان جنگ که در وبلاگ ایشان بود


 در این پست گذاشتم البته بااجازه خودشان  به دلیل اینکه


این وبلاگ را برای ثبت خاطرات  فراهم آورده ام


 انشا الله بتوانم  در این راه نظر پر وردگار را جلب نماییم 


و  شما  دوستان هم اگر خاطره ای دارید لطف کرده اطلاع دهید


خاطره آنروز غمبار



خرداد سال 68 را هیچوقت از یاد نمی برم ، سالی که خورشید جماران ، پیر مراد عارفان و یاور مظلومان ، عاشقان دلسوخته اش را تنها گذاشت و به ملکوت اعلی پیوست .
چند روزی بود که حضرت امام در بیمارستان بستری بودند و ما مشغول دعا برای سلامتی شان و در باورم نمی گنجید که روزی بدون امامم بتوانم زندگی کنم . 13خرداد با خوابی آشفته از بیدار شدم ، به شدت نگران شدم و زود تلفن را برداشتم و حال امام را از فرماندهی سئوال کردم ، حاج محمود فرمانده لشکر پشت خط بود و به من اطمینان داد که حال امام خوب است . کمی حالم بهتر شد ولی خوابم نمی آمد نشستم و به این خوابی که دیده بودم فکر می کردم و به سلامتی و طولانی شدن عمر امام تعبیرش کردم ولی چیزی ته دلم بود که آرامش را ازم گرفته بود . نکنه خوابم درست باشه ... نه اینها وسوسه های شیطانه آخه مگه میشه توی این وضعیت که همه دنیا بسیج شدند تا اسلام و نظام اسلامی را از زندگی بشر بردارند امام ما را تنها بگذارد . نه ! اصلاً امکان ندارد و اگر خدای ناکرده امام بره بچه های رزمنده چه بلایی سرشان میاد و کشورمان که گرگهای گرسنه در کمینش نشسته اند تو همین فکرها بودم که دیدم یکی به شانه زد و چهره متبسم حاج صابر را دیدم . گفت بابا چته ؟ من الان دارم از فرماندهی میام ، خودم با دفتر امام تماس گرفتم حالش خوبه خوبه باور کن . تبسمی کردم و گفتم مطمئنی ؟ گفت آره بابا گفتند حالشان خوبه و تا چند روز دیگه مرخص میشن ، اگر باور نمی کنی برو فرماندهی از حاجی بپرس . گفتم نه دیگه مطمئن شدم .
بعد چند دقیقه ای حاج صابر رفت و بازم خواب دیشب اومد سراغم داشت خفه ام می کرد گوشی را برداشتم و شماره یک دوستی که تو اداره اطلاعات بود را گرفتم و ازش پرسیدم تو از امام چه میدونی . اونم حرفهای حاج صابر و تحویلم داد . با خودم فکر کردم اگه حال امام بد بود اینها حتما خبر دار می شدند .
قرار بود برم یکی از گردانها برای سرکشی ، با یکی از بچه ها راه افتادیم توی راه هم همه اش دلنگران بودم . حدودا ساعت 30/8 شب بود که بچه ها بی سیم زدند و گفتند برای سلامتی امام تو آسایشگاه ما دعای توسل هست خودتو برسون . دعای توسل برای چه ؟ مگه حال امام رو به بهبودی نیست ! نکنه ... نه بابا بچه های رزمنده چون عاشق امامند حتی تحمل یک لحظه بیماری او را هم ندارند برای همین دعا می کنند که زود از بیمارستان مرخص بشوند .
آسایشگاه پر بود و حتی بیرون آسایشگاه هم بچه ها روی زمین نشسته بودند . دعا تمام شد دوباره با فرماندهی تماس گرفتیم . گفتند حال امام خوبه بچه ها با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند و هرکس راهی آسایشگاه خودش شد ، من همینطور بیرون آسایشگاه روی زمین نشسته بودم که یکی از بچه های واحد اومد ، فلانی اینجا چرا نشستی بلند شو بریم تو آسایشگاه . رفتیم تو ، همه خوشحال بودن ولی من مثل آدمهای ماتم زده گوشه ای کز کرده بودم و تو لاک خودم فرو رفته بودم و به دور و برم توجهی نداشتم و همه اش اون خواب ... اذیتم می کرد .
دیر وقت بود همه خوابیدند ولی من خوابم نمی برد . رفتم بیرون ساعتهای 1 بود که یکی از بچه های فرماندهی را دیدم . گفت فلانی بیا فرماندهی حاجی کارت داره . گفتم مگه چی شده این وقت شب من را خواسته . گفت چیزی نشده میخوان بچه های ستاد را سازماندهی کنن تا هر موقع لازم شد بفرستنشان گردانها . با اینکه جنگ تمام شده بود ولی رزمندگان اسلام در بعضی از مناطق با عمال استکبار ، ضدانقلابیون از خدا بی خبر هنوز هم در جنگ بودند و ایستاده بود تا ریشه خصم دون را از بن برکنند و این نوع سازماندهی ها عادی به نظر میرسید .
توی فرماندهی همه بودن ، فرمانده گردانها و مسئولین واحدها ، هر کی نظری می داد و بالاخره جلسه تمام شد من که اصلا حواسم نبود چی گفتند و چی شد . بلند شدم که برم حاجی گفت نرو کارت دارم ، نشستم همه که رفتند حاجی گفت چته بابا حال امام که خوبه ؟ من خوابی را که دیده بودم براش گفتم اونهم تو فکر رفت . آخه بدبختی اینه که من کمتر خواب می بینم و هرموقع هم ببینم درست از آب در میاد . حاج محمود هم اینو می دونست . تلفن زنگ زد هیچکدام جرات نداشتیم گوشی را برداریم ، بالاخره گوشی را برداشتم . از ستاد فرماندهی بود و می پرسیدند که آیا نیروها را سازماندهی کردیم یانه و .... راستش را بخواین جرات نداشتم از حال امام بپرسم .
صبح شد ولی من حوصله صبحگاه رفتن را نداشتم ،منتظر بچه ها بودم تا بریم منطقه ، وسایلم را برداشتم و گذاشتم تو ماشین و همینطور ایستاده بودم و به بچه ها نگاه می کردم . وسطهای اجرای صبحگاه یکی اومد تو گوش حاجی چیزی گفت که دیدم نشست و بچه ها دوره اش کردند . یکهو یادم افتاد و رادیو را باز کردم . قرآن پخش می شد . این قرآن و اون بهم ریختن میدان صبحگاه چی می تونه باشه نکنه ... جرات رفتن میدان صبحگاه را نداشتم . یکی از بچه ها اومد طرفم هیچی نگفت فقط گریه می کرد .
انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد مات و مبهوت ایستاده بودم یکی دیگه با چشمان اشک آلود اومد سراغم گفت جلسه فرماندهیه باید بریم ولی من نای راه رفتن نداشتم و مثل آدمهای منگ نگاهش می کردم درونم آشفته بود مثل آتشفشان رنگ صورتم از زور درد درونم سیاه شده بود . تازه متوجه شده بودم چه مصیبتی بر ما نازل شده و چه کسی را از دست دادیم کسی که عاشقش بودیم و با پیامش ، با فرمانش جان ناقابلمان را در کف نهاده و بر خصم دون می تاختیم .
خدایا نمی شد من هم مثل همرزمان شهیدم می رفتم و این روز غمبار را نمی دیدم .؟ آخه چرا من ماندم امام رفت چرا  چرا ؟



خاطره رزمنده ای از رزمندگان دفاع مقدس





کلمات کلیدی :
سلام و عرض ادب

سلام برهمه دوستان بزرگوار

به تو فیق الهی باز هم خدمت دوستان رسیدم.انشا الله پست بعدی را خدمت دوستان عرضه خواهم نمود





کلمات کلیدی :
   1   2      >