X
تبلیغات
آرشیو شهریور ماه86 - سجاده ای پر از یاس آرشیو شهریور ماه86 - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28 ، 10:22 صبح
بسا کس که با نیکویى بدو گرفتار گردیده است و بسا مغرور بدانکه گناهش پوشیده است ، و بسا کس که فریب خورد به سخن نیکویى که در باره او بر زبانها رود ، و خدا هیچ کس را نیازمود چون کسى که او را در زندگى مهلتى بود . [ و این گفتار پیش از این گذشت ، لیکن اینجا در آن زیادتى است سودمند . ] [نهج البلاغه]
همسفران عشق

 

در این روزهای سرد و در زیر آسمان آبی هر روز اتفاقها و ماجراهای جدید پیش می آید و لی حکایت دل ودلبران از هر حکایت و ما جرایی شنیدنی تر و دلنشین تر خواهد بود شما هم بفرمایید مطالعه کنید
در اوایل جنگ تحمیلی بود که علی و محمد دو رفیق قدیمی باز مدرسه را به قصد اعزام به جبهه ترک کردند . اینبار برخلاف گذشته با دستکاری شناسنامه توانستند فرمانده پایگاه را برای رفتن به جبهه راضی کنند
..
محمد که به بهانه خریدکفش پول گرفته بود در خونه علی را زد و علی هم ساک باشگاه رو برداشته و آماده بود که مثلا بره تمرین فوتبال از همون راه به محل اعزام نیرو رفتند
.
توی پایگاه بچه های رزمنده جمع شده بودند ، تعدادی از خانواده رزمنده ها هم برای استقبال بچه هاشون همراهشون اومده بودند
.
تنها علی و محمد و یک نفر دیگر بدون همراه امده بودند
یک مرتبه دستی به شانه محمد گرمی خاصی داد، این گرمی تازه گی نداشت ، بله این همان دستان زحمت کشی بود که محمد و برادران شهیدش محسن و مرتضی را بزرگ کرده بود و خودش با همین دستان آنها را در رفتن به جبهه مشایعت کرده بود
.
محمد از خودش خجالت کشید و اشکهایش امانشو برید

افتاد به پای پدرش و تا آمد چیزی بگه
چشمش به ساک مرتضی افتاد همونی که محسن هم وقت رفتن با خودش برده بود، پدر محمد با آرامی گفت: بابا مگر چه بدی از من و مادر و خواهرات دیده بودی که بی خدا حافظی گذاشتی رفتی؟؟
دیگه علی هم همراه محمد اشک می ریخت و هردو چسبیده به منصور اقا یعنی هر سه با هم گریه می کردنند
.
بیا بابا اینهارو مادرت داد و این ساعت هم ساعت سید مرتضی است پیش تو باشه بهتره ،آخه جایی میره که صاحبش اونجاست
.
ببحشید باید می گفتم که این خانواده چه فرشته هایی هستند ؛اقا سید منصور نانوایی تنوری داشت که الان اونو اجاره داده چون بنده خدا از سال 56 که توسط ساواگ دستگیر و شکنجه شد توان اداره نانوایی را ندارد ، ایشون 7 بچه داشت 3 تا پسر و 4 دختر که دوتا از پسراش شهید شده بودند و 3 تا دختر شو هم شوهر داده بود البته یکیشون بیوده بود آخه داماد منصور اقا هم شهید شده بود.مهندس شهید رحمانی نژاد نفر اول کنکور سال 50 دانشگاه و نفر اول اعزام به جبهه سال 59 در شهر خودشون بود
.
بله گفتم که شما پی می برید و اما سومین دختر سید منصور هم توی بیمارستان اهواز مشغول خدمت بود و این محمد آقا هم که راهی شده سال اول دبیرستان تحصیل می کرد
..
محمد با صدای آرامی گفت حاجی مخلصم و همیشه مطیع ، می دونستم هنوز حاج سید منصور ازاهدافش دست بردار نیست و من را هم بی نصیب از محبتش نمی کنه
i
که سید با تبسمی گفت بسه بابا ترکیدم.. و با همان نگاه مهربانش توی چشمای محمد نگاه کرد و گفت مرد خدا رزمنده اسلام ، باید یه قولی بدی به این پیر مرد، محمد سریع پرید وسط حرفش و گفت چه قولی حاجی؟؟
پدر که عاشقانه تر نگاه به قامت محمد می کرد گفت: همون قولی که اقا سید مرتضی و محسن هم دادند
!!!
بله فول شفاعت
!!!!!!
محمد از خجالت سرشو انداخت پایین و با لبخندی از روی رضایت و شرم گفت :حاجی این منم که باید مورد شفاعت جدت قرار بگیرم قربون جدت
..
که یکمرتبه علی هم پرید وسط حرف پدر و پسر گفت من قول می دم به هر دوی شما اگر بزراید بریم سوار بشیم، آخه بابا اتوبوس رفت اقا سید قربونت بزار بریم تا کسی نیامده منو پیاده کنه
دست محمد را از دست سید منصور بیرون کشید و دوتایی صورت سید منصور را بوسیدن و مثل برق سوار اتوبوس شدند که سید فریاد زد به سلامت . علی جان بابا نترس من به پدر و مادرت می گم و رضایت شونو جلب میکنم بیرید به سلامت خوب یاد بگیرید و خوب بجنگید
.
بعد از رفتن محمد وعلی ،سید به منزل علی خسروی رفت و به انها خبر اعزام علی و محمد را داد . 4 ماه بعد علی و محمد در یک عملیات بزرگ بعد از دلاوریهای زیاد و یک هفته بیداری شبانه روزی در سنگری که آرام در کنار هم به خواب رفته بودند به سوی معبود خود شتافتند و در خیل دلاور مردانی جای گرفتند که جاودانه های تاریخ این ملتند

حاج منصور موسوی هم بعد از یک ماه از شهادت محمد در جبهه ها به سقایی مشغول شد و پس از 3 سال سقایی رزمندگان در حمله بمب افکنهای دژخیمان در جبهه های حنوب به شهادت رسید و هنوز اجساد مطهر این چهار شهید خانواده موسوی مفقود می باشند . و علی خسروی وسید محمد موسوی دو رفیق جدا نشدنی برای همیشه درکربلای جبهه های دفاع مقدس ماندند تا برای این مرز و بوم یاد اور حماسه های جاوید شوند
.
روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد

 

 

 





کلمات کلیدی :
یک حاطره از هزار خاطرات تو

 


بی سر و صدا وارد اتاق شد ،ای خدا!! یک بار هم زنگ نزد....درب راهرو را آهسته باز می کند تا یک نفر هم از صداش بیدار نشه .
سلام یا اهل منزل!! آخر چرا همیشه او باید اول سلام کند؟؟ علیکم السلام....کیف و کت را به اتاق می برد و ساعت و انگشتری را روی میز کارش می گذارد و بعد از پوشیدن لباس راحتی جوراب به دست راهی حیاط شد!!که دیگه صدام بلند شد...آی حاجی بسه تو رو خدا چرا اینکارو می کنید ؟ بابا وسط زمستون خدای نکرده دوباره بد حال میشین ها.. بیاین توی حمام جورابها رو بزارید خودم میشورم.....با صدای آرام گفت نه بابا خدا که راضی بشه تو دیگه نمی تونی امرو نهی کنی تا حالاشم خودش نگه مون داشته اینجا اذیتت کنیم .
خودتو ناراحت نکن....و این قصه هر روزش بود یک بار نشد حرفمو گوش کنه و با حرفاش ادمو نپیچونه...و باز هم رفت توی حیاط .
رفتم سر کیفش ببینم امانتی را برام آورده ولی.. حیا اجازم نداد ....حاجی امد داخل و گفت مریم اگر بدونی چقدر کار دارم... بیا بگو ببینم مطلب چی داری برام می خوام امادش کنم ؟ تا آمدم براش حوله بیارم خودش نهار رو هم کشیده بود و البته نهار که نه عصرانه آخه بیشتر اوقات نهار را ساعت 5 بعد از ظهر میل می کنه ... به به که هیچوقت از دهنش نمی افتد گفتم اگر ماست خالی هم بزارم جلو شما بازم به به باید بگین؟؟ حاجی با لبخند همیشگی که صورتشو مثل یک خورشید قزمز می کنه جواب داد به به.. به به به شما خانم خونه و به به به ..به این نعمت های خدا البته باید بگم . هر وقت خواستم به حاجی چیزی بگم یک جواب اماده توی آستینش داره تحویلم بده منم هم ساکت شدم تا نهار رو نوش جان کرد.طبق معمول تا نهار تمام بشه یواش درب حیاط رو باز می کنند و .....از سهمیه غذای خودش برمی داره و به پرنده ها می بخشه. و رفتن به حیاط همون و از خواب بیدارشدن محمد هم همان و تا به خودم آمدم دیدم دوباره صدای این پدر و پسر بلند شد و من هم رفتم ببینم چی شده.
حاجی تو رو خدا لباس گرم تنش نیست بیارینش توی اتاق وقتی حاجی ،محمد را آورد داخل گفتم یک بار هم نشد این عادت رو ترک کنید مگر روزهایی که توی بیمارستان بستری بشین و این کار رو دیگه نکنید .
حاجی قاه قاه خندید و گفت:اونجا میسپارم پرستار برای پرنده ها غذا ببره!!!!!!!!!محمد با صورت حاجی بازی می کرد و با شیرین زبانی می گفت :منم گنجشک با با حاجی هستم....خدایا این لحظات و شور زندگی را ازم نگیر...آمین
محمد با همون لحن زیبا و شیرین بچه گی ادای حاجی رو در آوردو می گفت :بسه با با من کار دارم برو تو اتاق و با کلمات قاطی تکرار می کرد .
بچه ام خودش وظیفه شو می دونست ولی بعضی وقت ها از حاجی به سختی جدا می شه ،حاجی بعد از یک ربع طبق معمول سراغ میز و سیستم و کتاب و دفترش می گیره. خلاصه کارهایی که برای خودش قرار داده شغل دومش همین نت است.
با خوندن مقالات و دست نوشته ها و حوادث و اخبار تحلیل و نظریه می نویسه و آماده می کنه و توی نت وارد می کنند در کل آگاهی و اطلاعات فراوانی دارن و البته بگم قلم خیلی روان شون تونسته توی دنیای مجازی هم مثل بیرون از اون بین دوستانشون محبوبشون کند. البته چیزی که من را وادار کرد این اعترافات را بگم تنها این ها نبود بلکه اون حسرتی هست که حاجی به دلم گذاشته باعث این شد... بله
شبها توی اتاقش با اون احوال بد و مریضی شان که بیشتر شبها دچار خس خس و تنگی نفس میشن تا سحر به کار می پردازن.
ای خدا برای اینکه از این حالات مریضی نجات پیدا کند باید استراحت کنه ولی این کارو نمی کنه .
ای خدا از این همه مریضی یه کم هم نصیب من کن تاحاجی راحت تر تنفس کنه
آمدم درب اتاق .حاجی نمی خواین استراحت کنید؟؟ حاجی با چشمای قرمز اما مهربان گفت بله می خواهم ولی!! اصلا بیا ببین تو رو خدا این دختر نه ساله شهید چه متنی نوشته و یا این پسر هیجده سالهای که اصلا جنگ و دفاع مقدس را تجربه نکرده چی از جبهه و شلمچه نوشته ...مریم جان از خودم خجالت می کشم این و ببین که یک وبلاگ پر از عکس شهداست و قطره های اشک حاجی کاری کرد که دهنمو بستم..و اشکهام به مدد اشکهای حاجی رسیدن ولی ای کاش میشد از خس خس تنفسهای حاجی چیزی کم بشه ودیگه قرار از من بریده شد.هق هق زنان سرم روی زانوهام گذاشتم وحالا نبار کی ببار....صدای حاجی به خودم آوردم که می گفت مریم جان بگو ببینم بین من و زندگی و بچه ها و..خدا کدام و انتخاب میکنی. با دست اشاره کردم دو یعنی خدا .. خوب مریم خانم اگراولی ها بد بشن برای رضایت دومین کار مثبت نکنند تو خوشحالی؟و بازم حاجی و گریه هاش...
و با هم همراه شدیم.. من گفتم حاجی از این همه خوبیتون نمی دونم چی بگم ولی شما با بقیه فرق دارید شما باید استراحت بیشتری داشته باشید...
که بازم با جوابش دلمو سوزوند و گفت:مریم ام ،برای استراحت وقت زیاد دارم اینقدر که تا صبح قیامت برام فرجه می دن...
که پریدم توی حرف شون و گفتم :اگر بگم غلط کردم راضی میشین؟ولی حاجی با همون لحن مهربانش
گفت: امریکا غلط می کند که بخواهد حرفی بزند....شما که فرشته این خونه هستید ...و   از روی صندلی  برخاست ، در اون حال گفت: فرشته منزل، شما شربت سکنجبین میل دارین ؟ گفتم بله بشینید تا بیارم.. حاجی خم تر شد و گفت: دندم نرم و چشمم ... چی آها ،چشمم می سوزه و خودم درست می کنم . آخه این از رشته های خودمه که توش قهرمانم و با خنده به سمت آشپزخانه رفت.
و صدای گام های حاجی ارامش از دست رفته خونه دلم را برگرداند و با این صدا طفل بیدار شب در قلبم آرام گرفت و صدای آهنگ گام هاش،مانند آهنگ آرامش بعد از طوفان بسیار دلنشین بود.
حاجی الهی همیشه سایه ات بر خانه ما مستدام باشد . انشاالله





کلمات کلیدی :
نام زیبایش

السلام على مهدی الأمم وجامع الکلم.. السلام على المهدی الذی وعد الله به الأمم ان یجمع به الکلم ویلم به الشعث ویملأ به الأرض عدلاً وقسطاً ویمکن له وینجز به وعد المؤمنین

نام و کنیه(1) امام زمان علیه السلام همان نام و کنیه پیامبر اسلام صلى الله علیه وآله وسلم است و در برخى از روایات از بردن نام ایشان تا هنگام ظهور، نهى شده است.

لقبهاى مشهور آن حضرت عبارتند از: مهدى، قائم، منتظَر، بقیةالله، حجّت، خلف صالح، منصور، صاحب الامر، صاحب الزمان و ولىّ عصر که معروفترین آنها «مهدى» است.

سلام گل نرگس به نام آن که انسان را مسافر کاروان انتظار گردانید سلام اى گل نرگس، اى که شیرین ترین انتظار، انتظار توست و بهترین منتظر، منتظر توست مى توانم در یک کلمه پر معنا بگویم: گر عشقى هست و عاشقى نام تو معشوق و من عاشق و شیفته توأم در انتظارت مى مانم و از خداى بزرگ مى خواهم که ظهورت را نزدیک گرداند ما محتاج یک نگاه گذراى شما هستیم، زودتر ظهور کن و قلب رهبرمان را شاد گردان ما و رهبرمان در انتظار تو مى مانیم. خدا کند که بیایى و ما هم یکى از یارانت باشیم.





کلمات کلیدی :
نامت رابرای همیشه به دیوار خاطرم می نویسم

روز داشت تمام می شد همه جا بوی نم باران بود و تمرکز حواس نداشت می خواست گریه کند ولی بهانه برای گریه کم بود.

یک مرتبه سراغ ضبط صوت رفت ،دیگر کافی بود زلال اشک امانش را برید یاد ش آمد که این صدا را چه موقع شنیده بود.

وای خدا ی من، پس همه چیز تمام شد چرا ؟؟

درد جان کاهی در قلبش حس کرد . صدای برادرش بود :

روز رفتن من شما هرگز غصه نخورید چون آن روز روز رسیدن من به همۀ آرزو هایم است .

 وای چه می گویی سعید جان آن روزاین حرفها را زدی، عزیزم چرا برای خودت هیچی نخواستی و حتی خرج مراسم را خواستی تو ی محرم به عزاداران حسین(ع) غذا بدهند.

درد دلت را به یاد دارم که همیشه توصیه می کردی که رهبر را تنها نگذارید ،گلم می ترسیدی که روزی برسد که مردم از کنار رهبر بروند .

اما تو نبودی ببینی وقت پر زدن امام برایش چه می کردنند و،البته که بودی و دیده ای ،چرا که ایشان مهمان شما بوده اند.

برادرم بیا برایم قصه پر کشیدن غریبانه ات را بگو تا شاید زخم کهنه ای که در سینه دارم برای لحظه ای التیام یابد.

جان دلم تو و نامت رابرای همیشه به دیوار خاطرم می نویسم که هرگز فراموش نکنم تو چه می خواستی و چگونه آرمانی را داشتی.

می نویسم تا فراموش نکنم در این تاریکیهای زمانه با چراغ هدایت خون تو همیشه در کنار رهبرم ثابت قدم بمانم،و برای اسلامی که تو ان را پس داشتی یک بازو باشم و از پا ننشینم

و تا ساعتی چند با برادر نجوا کرد و رفت که برای روز بعد با همت بلند و عزم استوار به مردمی که برایش ارزشمند هستندخدمت رسانی کند.

برای ما اینها الگو هستند بیایید از ایشان با تمام وجود تبعیت کنیم که ایشان همان ترویج دهندگان فرهنگ ایثارند





کلمات کلیدی :