سادگی از سرو رویش می بارید مثل مرغی که از سرما سردش باشه سرشو کرده بود توی کلاه اور کتش ازش خواستم علت مراجعه به بیمارستان را برای ثبت در دفتر بگه . سرشو همون طوری که پایین انداخته بود گفت آمده تا قلبش رو چک کنه . نوشتم دلیل مراجعه قلب ؛ متوجه شد گفت :اینطوری ننویسین فکر میکنند سکته کردم گفتم: چی بنویسم خوبه؟ گفت: بنویسید علت مراجعه کمی درد، گفتم: نمیشه چون باید قید بشه، شونشو با انداخت گفت: باشه راهنمایش کردم به اتاق معاینه ......... نیم ساعت بعد روی تخت معاینه دیدمش که داشت با دکتر یکی دوتا میکرد . تا رسیدم بالای سرش دیدم ملحفه رو کشید روی سینه اش ولی دکتر ازم خواست براش لباس بیارم برای بستری خودشو جمع کرد گفت: دکتر مجبورم نکنید فرار کنم دارو بده تا برم کنجکاوی کردم فهمیدم توی سینه اش نزدیک قلبش سه تا ترکش ریز و درشته با بغض و آهسته گفتم :مادرت بمیره که اینطور شدی. مثل اینکه فهمیده باشه گفت :اگر با دیگرانش بود میلی چرا ظرف مرا بشکسته لیلی دکتر که متوجه نبود گفت : لیلا خانم رو اگر دوست داری باید درمان بشی...... لبخندی از روی ناراحتی زد و گفت برای همین لیلاست که میخواهم امشب بستری نشم دکترو صدا زدن رفت بیرون بهش گفتم چرا نمیخواهی بستری بشی؟؟ گفت آباجی شما رو به خدا به کسی نگو من باید برم شناسایی چون درد داشتم خواستم مسکن بگیرم که یهو توی شناسایی کار دست کسی ندم و صدام بالا نیاد گفتم :شهادت دست خداست اون هر وقت بخواهد قسمتت میشه ولی باشه با دکتر صحبت میکنم دکتر که چند روز نخوابیده بود از حرفهای من و اصرار اون جوانمرد اشکش در آمد؛ گفت :رضایت بگیر بزار بره .. من نمیدونم ما کی هستیم اینها کی هستن و سرشو توی دستاش گرفت وقتی رفتم بالا سر بیمار دیدم دستشو دوطرف سینه اش گذاشته فشار میده گفتم: دکتر قبول کرد و گفت با رضایت خودت می تونی بری گفت: ممنونم این کارشما رو فراموش نمیکنم میخواستم بگم شفاعتم کن روم نشد براش دارو گذاشتم و ازش رضایت گرفتم وقتی خواست بره تسبیحشو گذاشت روی میز دکتر گفت اینو از من قبول کنید دکتر تسبیح رو پس داد ولی وقتی رفتش دیدم تسبیح روی میزم جا مونده یک ماه بعد که توی لیست شهدا برای پیدا کردن اسامی میگشتم چشمم به اسم همون مجنون افتاد نوشته شده بود علت شهادت انفجار مین خواستم مجنون نامش همیشه در دفتر یاد خودم ثبت باشد شاید این کمال خود خواهی بود اما به نظر بزرگواری از خط مجنون صفتان و مجنون گزیده ها باید نام این مجنون برده شود تا همیشه جاودانه در اذهان بماند و نام مجنون ابدی نشود نامی که برایم همیشه ماندگار شد و اینچنین بود نام این مجنون شهید ابوالفضل جوانمردی کلمات کلیدی : |
رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ
اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه و النصر و جعلنا من انصاره و اعوانه و المستشهدین بین یدیه چند روزی است که میخواستم در مورد هفته دفاع مقدس بنویسم اما نمیدانم چرا جرات دست به قلم بردن نداشتم. آخر این روزها برای ما خیلی بار ازش هستند هم از جهت تداعی خاطرات اش و هم برای موقعیت هایی که در این روزها داشتیم. زندگی در سالهای دهه شصت را در هیچ دورانی نمیتوان یافت همانطوری که قهرمانان و لاوری ها و دلاور مردهای میدانش را در هیچ کجا نخواهی یافت. هرچند در بین باز ماندگان و در بین نسلهای بعد از نسل اول بوده و هستند عده ای که تغییر نکرده اند . از نظر بنده دریک دوره و یک زمان این همه عظمت یکجا دیده نشده !!!! البته در زمان کنونی رشادت ها و از خود گذشتگی هایی در بین ارادت مندان به سیره امام و شهدا و ولایت هنوز به چشم میخورد. این نسل خودش قبول دارد که قیاس کردن توانمندیهای خود را با نسل اول درست نیست اما در این انتخابات باز هم دیدیم که سربازان و ولایتمدارانی از نسل سوم که حاضرند در را ولایت و راه عظمت اسلام تا پای جان پیش روند و دست از آرمانهای نظام مقدس جمهوری اسلامی بر ندارند و به حق که ایشان خواستم از نوجوانی بنویسم که 14 سال بیش نداشت و با پای قطع شده خود اینچنین سخن میگفت: ای بیچاره چطور نتونستی استقامت کنی ؟ چرا جا خالی ندادی تا بتونی با من باشی و وقتی می رسیم حضور آقام حسین تو رو هم معرفی کنم؟ حقت همین که تو بمونی و من بازم برم توی سنگر عشق خواستم از اون جوان بسیجی اصفهانی بنویسم که وقتی پای قطع شده اش رو به من داد و چشمانم را اشکبار دید اینطور گفت: آ اینو بگیرید بزارید یه جای امن ممکنه یه روز بدردم بخوره آ نیندازید بیرونا؟ ما عادت نداریم اسراف کنیم اگرم بکارتون امد جهنم ضرر استفاده کنید!!!!!! و اشکهای مرا به خنده تلخی تبدیل کردو لحظاتی بعد از فشار پایین بی هوش شد. که از فرط ناتوانی و ناچیزی خودم در مقابل ایشان با نگاهم بر این همه استقامت و ایمان حسرت می خوردم و سر تعظیم فرود می آوردم آری خواستم تنها با مرور خاطراتم شمارا دعوت به محفلم بکنم اما نتوانستم کلیشه ای بنویسم. میخواهم با غرور بگویم عزیزان نسل سومی که با حمایت از ولایت جام زهری که قرار بود به دست آقا و سیدما داده شود چه کردند روی صحبتم با شماست که با قبول فشار و زیر بار موج معاندان و دشمنان و منافقان قد خم نکردند. و آن جام را به کام خودشان نوشاندین و کردین آنچه را که تکلیف بود. بله شما همان نسل سومی هایی هستید که عطر بچه های دهه شصت را دارنید. افتخارتان باد ،چرا که شما نیز حماسه های حضورتان چنان حماسه حضور پدران و برادرانتان بود و هست. خدایا قسمتمان کن و قسمتشان کن، تا در رکاب منجی ات باشیم و در راه اعتلای ارمانهایش ،ما نیز گامی هر چند کو چک برداریم به امید ظهورش و با آرزوی همراهی ایش سحرم دولت بیدار به بالین آمد ... گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد حماسه و طوفان حاج سعید در دانشگاه امام صادق(ع) تو صیه به چند بار مطاله میکنم کلمات کلیدی : |
منبع:http://m-mojtahedi.persianblog.ir/ کلمات کلیدی : |
دوستان بزرگوار شمارو دعوت می کنم به مطالعه این متن و اینکه حتما نظرات خودتان را بنویسید چقدر قشنگ و دوست داشتنی بود اون روزهای اولی که باهاش آشنا شده بودم.. کلاس که می رفتم تا برگردم خونه و پشت کامپیوترم بشینم لحظه شماری می کردم. زندگی حسابی برام لایف ایز گود شده بود یادمه با این که خیلی سیمینو دوستش داشتم تولدش نرفتم و بعدشم مجبور شدم کلی بهونه های جور واجور براش درست کنم. آخرشم یه ماه باهام قهر کرد و جواب تلفنامو نداد. کلمات کلیدی : |
غروب آفتاب جنوب خیلی زیباست مخصوصا وقتی کنار شط یا کنار دریا باشید. اون روز غروب خیلی دلگیر و غمگین بود. اما وقتی به پهنه اسمون نگاه میکردی و این به خون نشستن رو می دیدی دلت ریش میشد.آخه شنیده بودم میگن خورشید وقت غروب برای حسین فاطمه خونین میشه...دلم گرفته بود رو کردم سمت کربلا گفتم یا حسین خاک اینجارابا تمام ناملایمات دوست دارم به خاطر نزدیکی به کربلای تو هست.و اما غافل بودم فردا چه خواهد شد. و فردا بود و من و یک فرصت از دست رفته!!!!!!! پیاده تا منزل راه رفتم توی راه تن یک کبوتر یا کریم رو زخمی پیدا کردم با خودم بردم ولی پانسمان اثری نداشت تا اخر شب کبوتره هم رفت تنها بودم لباسهای نوزادی رو که دوخته بودم تازدم گذاشتم توی کمد و رفتم توی تاریکی یکم آسمون رو ببینم خیلی دلتنگ بودم انگار نیاز داشتم یکی باشه براش گریه کنم چند روزی بود اینطور بودم . توی این هفته یکی از دوستانم زخمی شده بود و یکی هم منتقل شده بود اهواز.صدای زوزه خمپاره ها برام مفهومی نداشت . رفتم رادیو رو روشن کردم وای عجب خدا مهربانی از رادیو مراسم روضه پخش میشد و بعدشم دعای مناجات مسجد کوفه بود دارم یکی انگار صدام کنه ناخود اگاه بلند گفتم بله و به طرف درب رفتم انگار خدا منو صدا زد همون بغل دیوار که نشسته بودم از پنجره وارد شد و درست همون نقطه توی زیلو نشست. باز دلم بیشتر گرفت خدا یعنی منو نمیخواهی نمیدونم بازم گفتم راضیم به رضای خدا. تا سحر همش چشمم به چراغ نفتی بود آخه برق باز قطع شد فکرکنم بازم ارتباط با مرکز قطع شده یعنی جایی همین نزدیکی هارو زدن. نماز رو با چشمهای نیمه باز خوندم وخواستم بخوابم نتونستم نشستم ماجرای روز گذشته رو توی دفترم نوشتم. بعدهوا روشن که شد اتش دشمن کمتر شد و من هم به کارهام رسیدم. باید ساعت 2 می رفتم بیمارستان داشتم وسایل منزل رو تمیز میکردم (لابد میگین توی اون موقعیت چه الکی خوش بودم) همه کارهارو انجام دادم تازه شد ساعت یازده یازده و ربع فضولیم گل کرد برم کنار دیوار یه نگاهی به فضای شهر بیندازم آخه دود غلیظی توی آسمون دیده می شد. تا رفتم روی دیوار نشستم دیدم دشمن آتش رو شدید کرده. خودمو تا کشیدم پایین یه پا روی تخت یه پا روی زمین بودم که دیگه نفهمیدم به شدت خوردم به دیوار آشپز و صدای عجیبی که هنوز گاهی به گوشم میرسه وقتی چشم باز کردم دیدم روی زمین داغ حیاط خواب بودم و گردو خاک خونه رو گرفته خواستم بلند شم حالم بد بود یه حالی که خیلی بد بود خلاصه هر طوری بود رفتم صورتمو شستم و تا خواستم لباس عوض کنم بازم سرم سوت کشید و بازم بی هوش شدم انگار موجی شدم خدایا این چه حکمتی بود از بس حالم بد بود دست خودمو گاز میگرفتم ولی نه سه بار اینطور شدم تا ساعت 5 شد دیدم درب خونه به شدت لکد میخوره . صدا زدنم من اینجام نای راه رفتن نداشتم هوا خیلی گرم بود و منم بد حال ؛خودم رو کشوندم توی حیاط فهمیدم که بچه ام رو هم از دست دادم تهوه و علامت از بین رفتن اینن کوچولو . چادر زدم درو باز کردم همکار همسرم بود بنده خدا خودشو رسونده بود توی کوچه ما و جای انفجارو دیده بود حسابی ترس برش داشته بود . فکرمیکرد من لایق رفتن شدم داشتم میگفتم چی شده که خدا همسرم را رسوند و بعدش دوباره تهوه و سر درد و ساعتی بعد روی تختی بودم که خودم روز قبل به مریضش خدمت میکردم. غروب شده بود و بازم وقتی چهره نگران و پریشان همسرم رو میدیدم دلتنگ شدم البته برای پریدن هم دلتنگ بودم ولی وقتی دیدم اون برای بچه ناراحته من هم دلم بیشتر گرفت . هر وقت اسم کمیل میاید وسط ؛ یادم به بچه ای که توی راه داشتم می افته اونی که هرگز نتونستم در آغوشش بگیرم . ولی امید دارم خدا این کوچولو رو ازم پذیرفته باشه. اصلا تا آخر رمضان روزهای بد و سختی پیش آمد (این روزها را انشا الله در خاطرات بعدی خواهم گفت) هر وقت غروبی رو اینطور میبینم خاطرات اون دلگیری غروب و روزهای دلگیر بعدش میاد سراغم قبلا به خاطر ادبیات دست و پا شکسته ام عذر خواهی میکنم التماس دعا در شبهای عزیز قدر
کلمات کلیدی : خاطراتم، رمضان |
به ذورقی نشسته ام به روی رود؛ چگونه طی کنم چگونه می برد مرا . بهار من کنار سبزه زار و بستر زمین همیشه جان من معطر از وجود توست نگار من ،خروش جان عاشقم برای تو همیشه چشم جان به راه جادههاست به عمق دریای انتظار فرو فتاده ام ولی بیا و ناجی ام بشو بیا و ساحلم بشو برای آرزوی دیدنت برای رفع هر بلا ت چونان سپند بر آتشم . خودت که میدانی برای دیدن رخ ات هزار نذر کرده ام برای اجابت این آرزو دخیل ها بسته ام و از برای خود قصه آمدنت را هزار بار مرور کرده ام که شایدم رسی و فرود آیی و نظاره ام کنی و مرا به گوشه چشمی از محبتت دل شکسته ام تو شاد کنی چو شمع قطره شد نگاه من و قطره نگاه فتاده بر زمین در گه ات به لطف خود نگاه کن فتاده را به در گه ات بیا که در نگاه تو دوباره زنده می شوم به شوق دیدنت بیا.................... کلمات کلیدی : |
کلمات کلیدی : |