X
تبلیغات
خرداد و یاد امام... - سجاده ای پر از یاس خرداد و یاد امام... - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 6:5 صبح
[ و به یکى از کسانى که بدو سخنى گفته بود و از مقدار وى بزرگتر مى‏نمود فرمود : ] پر نیاورده پریدى و در خردسالى بانگ در کشیدى . [ و شکیر ، نخست پرهاست که بر پرنده روید ، پیش از آنکه نیرومند و استوار شود ، و سقب شتر خردسال است و شتر بانگ بر نیاورد مگر آنگاه که فحل گردد . ] [نهج البلاغه]
خرداد و یاد امام...

با عرض تسلیت به مناسبت ایام الله نیمه خرداد

این مطلب را از یکی از رزمندگان جنگ که در وبلاگ ایشان بود

 در این پست گذاشتم البته بااجازه خودشان  به دلیل اینکه

این وبلاگ را برای ثبت خاطرات  فراهم آورده ام

 انشا الله بتوانم  در این راه نظر پر وردگار را جلب نماییم 

و  شما  دوستان هم اگر خاطره ای دارید لطف کرده اطلاع دهید

خاطره آنروز غمبار

خرداد سال 68 را هیچوقت از یاد نمی برم ، سالی که خورشید جماران ، پیر مراد عارفان و یاور مظلومان ، عاشقان دلسوخته اش را تنها گذاشت و به ملکوت اعلی پیوست .
چند روزی بود که حضرت امام در بیمارستان بستری بودند و ما مشغول دعا برای سلامتی شان و در باورم نمی گنجید که روزی بدون امامم بتوانم زندگی کنم . 13خرداد با خوابی آشفته از بیدار شدم ، به شدت نگران شدم و زود تلفن را برداشتم و حال امام را از فرماندهی سئوال کردم ، حاج محمود فرمانده لشکر پشت خط بود و به من اطمینان داد که حال امام خوب است . کمی حالم بهتر شد ولی خوابم نمی آمد نشستم و به این خوابی که دیده بودم فکر می کردم و به سلامتی و طولانی شدن عمر امام تعبیرش کردم ولی چیزی ته دلم بود که آرامش را ازم گرفته بود . نکنه خوابم درست باشه ... نه اینها وسوسه های شیطانه آخه مگه میشه توی این وضعیت که همه دنیا بسیج شدند تا اسلام و نظام اسلامی را از زندگی بشر بردارند امام ما را تنها بگذارد . نه ! اصلاً امکان ندارد و اگر خدای ناکرده امام بره بچه های رزمنده چه بلایی سرشان میاد و کشورمان که گرگهای گرسنه در کمینش نشسته اند تو همین فکرها بودم که دیدم یکی به شانه زد و چهره متبسم حاج صابر را دیدم . گفت بابا چته ؟ من الان دارم از فرماندهی میام ، خودم با دفتر امام تماس گرفتم حالش خوبه خوبه باور کن . تبسمی کردم و گفتم مطمئنی ؟ گفت آره بابا گفتند حالشان خوبه و تا چند روز دیگه مرخص میشن ، اگر باور نمی کنی برو فرماندهی از حاجی بپرس . گفتم نه دیگه مطمئن شدم .
بعد چند دقیقه ای حاج صابر رفت و بازم خواب دیشب اومد سراغم داشت خفه ام می کرد گوشی را برداشتم و شماره یک دوستی که تو اداره اطلاعات بود را گرفتم و ازش پرسیدم تو از امام چه میدونی . اونم حرفهای حاج صابر و تحویلم داد . با خودم فکر کردم اگه حال امام بد بود اینها حتما خبر دار می شدند .
قرار بود برم یکی از گردانها برای سرکشی ، با یکی از بچه ها راه افتادیم توی راه هم همه اش دلنگران بودم . حدودا ساعت 30/8 شب بود که بچه ها بی سیم زدند و گفتند برای سلامتی امام تو آسایشگاه ما دعای توسل هست خودتو برسون . دعای توسل برای چه ؟ مگه حال امام رو به بهبودی نیست ! نکنه ... نه بابا بچه های رزمنده چون عاشق امامند حتی تحمل یک لحظه بیماری او را هم ندارند برای همین دعا می کنند که زود از بیمارستان مرخص بشوند .
آسایشگاه پر بود و حتی بیرون آسایشگاه هم بچه ها روی زمین نشسته بودند . دعا تمام شد دوباره با فرماندهی تماس گرفتیم . گفتند حال امام خوبه بچه ها با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند و هرکس راهی آسایشگاه خودش شد ، من همینطور بیرون آسایشگاه روی زمین نشسته بودم که یکی از بچه های واحد اومد ، فلانی اینجا چرا نشستی بلند شو بریم تو آسایشگاه . رفتیم تو ، همه خوشحال بودن ولی من مثل آدمهای ماتم زده گوشه ای کز کرده بودم و تو لاک خودم فرو رفته بودم و به دور و برم توجهی نداشتم و همه اش اون خواب ... اذیتم می کرد .
دیر وقت بود همه خوابیدند ولی من خوابم نمی برد . رفتم بیرون ساعتهای 1 بود که یکی از بچه های فرماندهی را دیدم . گفت فلانی بیا فرماندهی حاجی کارت داره . گفتم مگه چی شده این وقت شب من را خواسته . گفت چیزی نشده میخوان بچه های ستاد را سازماندهی کنن تا هر موقع لازم شد بفرستنشان گردانها . با اینکه جنگ تمام شده بود ولی رزمندگان اسلام در بعضی از مناطق با عمال استکبار ، ضدانقلابیون از خدا بی خبر هنوز هم در جنگ بودند و ایستاده بود تا ریشه خصم دون را از بن برکنند و این نوع سازماندهی ها عادی به نظر میرسید .
توی فرماندهی همه بودن ، فرمانده گردانها و مسئولین واحدها ، هر کی نظری می داد و بالاخره جلسه تمام شد من که اصلا حواسم نبود چی گفتند و چی شد . بلند شدم که برم حاجی گفت نرو کارت دارم ، نشستم همه که رفتند حاجی گفت چته بابا حال امام که خوبه ؟ من خوابی را که دیده بودم براش گفتم اونهم تو فکر رفت . آخه بدبختی اینه که من کمتر خواب می بینم و هرموقع هم ببینم درست از آب در میاد . حاج محمود هم اینو می دونست . تلفن زنگ زد هیچکدام جرات نداشتیم گوشی را برداریم ، بالاخره گوشی را برداشتم . از ستاد فرماندهی بود و می پرسیدند که آیا نیروها را سازماندهی کردیم یانه و .... راستش را بخواین جرات نداشتم از حال امام بپرسم .
صبح شد ولی من حوصله صبحگاه رفتن را نداشتم ،منتظر بچه ها بودم تا بریم منطقه ، وسایلم را برداشتم و گذاشتم تو ماشین و همینطور ایستاده بودم و به بچه ها نگاه می کردم . وسطهای اجرای صبحگاه یکی اومد تو گوش حاجی چیزی گفت که دیدم نشست و بچه ها دوره اش کردند . یکهو یادم افتاد و رادیو را باز کردم . قرآن پخش می شد . این قرآن و اون بهم ریختن میدان صبحگاه چی می تونه باشه نکنه ... جرات رفتن میدان صبحگاه را نداشتم . یکی از بچه ها اومد طرفم هیچی نگفت فقط گریه می کرد .
انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد مات و مبهوت ایستاده بودم یکی دیگه با چشمان اشک آلود اومد سراغم گفت جلسه فرماندهیه باید بریم ولی من نای راه رفتن نداشتم و مثل آدمهای منگ نگاهش می کردم درونم آشفته بود مثل آتشفشان رنگ صورتم از زور درد درونم سیاه شده بود . تازه متوجه شده بودم چه مصیبتی بر ما نازل شده و چه کسی را از دست دادیم کسی که عاشقش بودیم و با پیامش ، با فرمانش جان ناقابلمان را در کف نهاده و بر خصم دون می تاختیم .
خدایا نمی شد من هم مثل همرزمان شهیدم می رفتم و این روز غمبار را نمی دیدم .؟ آخه چرا من ماندم امام رفت چرا  چرا ؟


خاطره رزمنده ای از رزمندگان دفاع مقدس

 





کلمات کلیدی :