بت من....!!!!!!!
غیر او من بتی را سراغ ندارم بتی از جنس خودش... توی پستوی سینه ام جایش داده بودم برایش رودی ز خونم کشیدم تا هر وقت شد سیرابش کند بتم خیلی گرم مهربان بود؛خونم دیگر به او دلبسته شده شد آنچه که نباید میشد!!! با چشم دلم دیدم که یک روز وقتی حواسم به دلم نبود سوار قایقی شد و روی جاری رود خونم به راه افتاد تا خبر شدم از پستوی دلم رد شده بود حالا باید می نشستم تا دوباره این دل گمشده اش را پیدا کند بت اش را پیدا کند ترسیدم دیگه برنگردد حتی قفل حیاط خانه قلبمو عوض نکردم نترسیدم توی این مدت دزدی وارد قلبم بشود و همه چیز را غارت کند یک شب که خیلی از ماجرا گذشته بود صدای در حیاط بیدارم کرد وقتی رفتم استقبالش از خجالت رود اشکم هم جاری شد ولی چه سخاوتمند منو بخشید و اغوش گشود که بیا دعوتم کن تا در دلت خانه کنم راستی تو با قایق رفتی چطور با پای خودت برگشتی اونم بلیطی را نشونم داد که از طرف من صادر شده بود بعد گفت مگر خودت اینو با هزینه ای که سالها بعد از رفتنم جمع کرده بودی نگرفتی؟؟ با خجالت گفتم بله... نه... نمیدونم واقعا خودم برات بلیط فرستادم یا نه و اینکه دو باره تونستم قلبمو خونه تو کنم ولی میخواهم یه قولی بدم تا صبح نشده چه قولی ؟؟ اینکه دیگه محکم درو می بندم و حواسمو جمع میکنم تا که دیگه سفر نری خندیدگفت باشه... پرسیدم خوب حالا باید چیکار کم تا هر گز تو رو از دست ندهم؟؟؟ گفت همیشه همینطور بیا و دیگه حواستو جمع و جور کن من همینجا نزد تو هستم گفتم میخواهم بنده تو باشم گفت بیا آغوشم برایت همیشه باز است..... کلمات کلیدی : |