به فکه رسیدیم به شهادتگاه و مقتل بهترین منتخب ها و سرخ جامه هایی تشنه و افتاده در بیابان بلا چون کربلائیان؛به محل عروج سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی و مقتل شهدای گردان حنضله سلام بر شهدای عملیات والفجر مقدماتی وافجر یک ظفرچهار و عاشورای 3 و شهدایی چون شهید مجید بقایی حسن باقری و مرتضی آوینی و همراهانش و شهدای تفحص که از سلسله رهپویان شهادت بوده اند. اینجا و این یاداشتی از شهیدی از این گردان است که میخوانید:امروز؛روز پنجم است که در محاصره هستیم؛آب را جیره بندی کرده ایم . عطش همه را هلاک کرده،همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهدا تشنه نیستند،فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه (س) وقتی سر بر سجده در خاک تنهایی تان گذاشتم گویا گوش و چشم دلم باز شد و نجوای غریبانه تان و سوز دلهای عاشورایی تان را شنیدم و از گرمای این تربت صدای العطش هاتان به آسمان بلند بود.عطش عطشاز رمل ها به گوش جان میرسد. خدای من چقدر دور افتاده ایم..و در لباس دنیاحبس شده ایم این زنجیرها و قید و بندهابال هایمان را بسته و زخمی کرده است و پرهایمان شکسته از سنگی است که خود به جان خریده ایم. شهدااز شما انتظار داریم یاریمان کنید.وقت باز گشت کاروانهای دانشجویی یکی پس از دیگری با پای برهنه سر میرسیدند و ما به انتهای دالان سیم خاردار رسیدیم نا گهان یکی از شهدا را ملاقات کردم؛خدا یا او اینجا به چه کار امده است .چقدر پیر شده است ،سر بندش همان یا فاطمه زهرا س و چفیه اش نیز همان. ولی چرا اینطور خسته و اینقدر بارانی؟ به جای حمایل و کوله پشتی یک جعبه و یک ماسک بر صورت داشت وعصایی در دستش .اورا چه شده او که چابک بود و در این دشت مثال مرغان به هر سو میرفت چگونه به این حال می بینم اش؟چقدر سنگین حرکت ی کند ؟چرا اینگونه به اطراف مینگرد؟ چشمان سرخ و ملتهب او گواهی دردی سخت را می داد و صورت بارانی و تیره او دل را ریش میکرد و از همه درد ناکتر برای من این بود که از من روی گردانید و جواب سلامم را از روی ادب و تواضح با این حالت با صدایی خشه دار پاسخ داد .. و علیکم السلام پرسیدم حاجی اینجا و این حال شما چطور جور در می اید؟ جواب داد امدم دلی به اب بزنم و تنی بیاسایم. گفتم توی این وادی و این هوا؟؟ میخواستم همه سوالات دنیا را ازش بپرسم که.. حرکت کرد به پایش افتادم و خواهش و تمنا کردم .. و بالاخره توانستم بشناسمش. و او اینچنین گفت:روح الله فرزند روح الله هستم بیسیم چی مرتضی جاویدی اعزامی از فسا. گفتم دعامون میکنید؟ گفت دعا گوی هستم خدا کنه مصل من جانمانید گفتم حاجی وامانده ام شما دعا من بتونم به رسالتم عمل منم گفت یک شرط داره گفتم چشم. گفت دعا کن به رفقا برسم خندیدم . تعجب کرد. روشو برگرداند گفتم حاجی شما که داره بهشون میرسی همین روزها ،اکسیژن رااز صورتش برداشت ؛و زد زیر گریه ؛ادامه دادم فقط وقتی دوستا نتون را ملاقات کردین به یاد ما هم باشیدو دعامون کنیدو از خدا بخواهید تا مارو هم در صف شما قرار بدهد.قبول کرد .منم که پررویی کردم گفتم حاجی این شماره بنده است اگر ممکنه شمارتونو بدین تا بعدا یک چیز مهم را بهتون خبر بدم.با کلی صحبت و اصرار ازش گرفتم.. ان شا الله مصاحبه ای از ایشون را برای دوستان خواهم پست زد. بعد از فکه راهی چزابه شدیم.. ادامه دارد.... بعد از فکه راهی چزابه شدیم و شنیدیم انچه که بر عزیزانمان گذشته بود نماز ظهر را درآنجا خواندیم و سپس برای صرف نهار وارد چادر غذاخوری شدیم،هوا گرم شده بود و این سایه عطش را کم میکرد داشتیم نهار میخوردیم که صدایی از پشت چادر توجه ام راذ جلب کرد.آتشم زد؛ طعم غذارا تلخ احساس کردم. بیرون رفتم و منظره ای را دیدم که دل سنگم را آب کرد و چشمانم را بارانی.دیدم دختر جوانی ظرف غذایش را گذاشته پیش رو و اینطور صحبت میکند: بابا ی عزیزم بیا خوب پیشم بشین ،باباشما هم اینجا که بودین از همین غذا ها میخوردین؟؟ و یا از این دوغ خنک ؟ ببا میگفتن تو توی این نیزارها گم شدی. میشه الان بیایی با من نهار بخوری؟ بابا بعد از این بیست سال باز من همون دختر سه سالت هستم که نذر بی بی رقیه کردی و رفتی. بابا بی بی لا اقل سر باباشو توی بغل گرفت ولی من چی؟؟ بابا دیشب خانمی که دعا میکرد برای سلامتی پدر و مادراتون دعا کنید و صلوات بفرستید و منم باز مثل همیشه برای سلامتی آقا و برای شادی شما صلوات فرستادم. بابا جون دارم عروس میشم . قول بده که تو هم بیایی و کنارم باشی.دیگه طاقت نیاوردم صدام که بلند شد چند نفر دیگه از دوستان هم متوجه ما شدن . ازش حواستم به پدرش بگه منو هم شفاعت کنه و بعد کمکش کردم بیاد داخل چادر غذاشو بخوره و کمی پرچانه گی کردم تا بلاخره کمی غذا خورد. بعد از چذابه راهی دهلاویه شدیم و درمحل یادمان شهید چمران قرار گرفتیم و در نمایشگاه فیلمی از خانواده شهدا و شهادت دکتر چمران این مرد مبارز و وارسته و پیوسته به الله دیدم و با رشادت و روح بلند ایشان با تماشای عکس ها و روایت راوی آشنا شدیم. اینجا خبرنگار شبکه خوزستان اخر شکرامان کردو مجبور به صحبت شدیم. باز هم در سر مزار شهید گمنام برادر روح الله را دیدم که اینبار شکار شبکه خوزستان شده بود. ازدهلاویه با همه یاد و خاطراتش به سوی دیار حسین علم الهدی فرمانده سپاه هویزه رفتیم . درجایی که محل رشادتهای این مبارز غیور و یارانش بودو بعد از شکست دشمن در 15/10/59 در جنوب کرخه در هویزه در این دشت بلا حسین وار شهید شده بودند و حسین گونه با اصحابش گرد هم شهید شدند .هویزه جایی است که اصحاب اخرالزمانی اش مردانگی خود را به اثبات رسانیده اند یکی دیگر از این عزیزان حسین حسینی بود که تعاریف زیاد از ایشان شنیده بودیم. فرمانده غیور و سید انان شهید علم الهدی در یادمان شهدای هویزه با اصحاب خود خفته بود و اینطرف تر مزار مادرش را زیارت کردیم و با او اینچنین سخن گفتیم:سلام به مادری که چنین دلاوری را پرورانید و اینگونه به اسلام هدیه کرد. اینجا هویزه است اینجا قلب تپنده دشت ازادگان است و این تویی سید حسین علم الهدی که پیروز میدان شده ای و اکنون اینجا من هستم که مضطر به سوی شما دست دراز کرده ام و از شما درخواست میکنم که ما را فراموش نکنید . بگویید روزی قدم های عاصی گنهکار ما از این دیار گذشت و از شما شفاعت خواست.شما مارا دعوت نمودین و مارا هم شفاعت بنمائید. تو در این مکان دوستانت را به معراج بردی و باب شهادت به رویتان باز گشت بخواه تا بخوانند مان بگو تا بگوییم از شما؛ و صدایمان کن تا صدایمان کنند. مانیز آرزوی پیوستن به شما را داریم از خدا وند بخواه تا لایق وعده دیدار شویم به حق مادر پهلو شکسته مان....... بعد از در یادمان و حسینیه هویزه نماز مغرب و عشا را اقامه کردیم و با همه سختی از این مکان به سوی معراج شهدا در اهواز حرکت کردیم. و ان رویای صادقی که پیش امد انچه دیده شد ،که شماره شهدای معراج بود . .معراج شهدا مکان جایی بود که به نام شهید محمود وند مزین است.در معراج از خادم الشهدا پرسش کردم و حقیقت این رویای صادقه آشکار شد که تا عصرامروز تعداد شهدا 7 تن بوده وساعای قبل دو شهید تفحص شده دیگر به این جمع نورانی اضافه شده. وارد شدیم با صورتهایی شسته از اشک و پاهایی لرزان وقت تبرک چفیه با تنهای شهیدان گمنام چفیه ام عطر و بوی خوشی گرفت . واین را نیز به فال نیک گرفتم بعد از مناجات و راز و نیاز با شهدا به اردوگاه بازگشتیم و باز چون شب قبل گذشت با این تفاوت که دلها شکسته تر شده بود و ملول از بازگشت فردا به سوی دیار.صبح وقت خروج از اردوگاه خادمین هم برای بازگشت بعد از ماهها خدمت در این اردوگاه بار بستن تا گروهی دیگر جای خالیشان را پر کند و حال رفتن ما حالی دیگر بود. هرچند که چندین جبهه را چون سه راهی شهادت طلائیه را بازدید نکردیم باز هم خدا وند را سپاس که به این سفر رهسپارشدیم.نزدیک ساعت 10 صبح وارد شلمچه شدیم و حال و هوای این مکان که غریبانه ترین مکان بود برایم با همه جا فرق میکرد. در اینجا هم ترکش گلوله توپ باقی مانده از اون روزگار و گره خوردن ان به خواب یکی از دوستان باز برای کاروان موجب تحیر شد.و یافتن ان در خاک کنار فلس ها هنگام برداشتن خاک بسیاربدون دلیل نبوده است. سه اتفاق جالب برایم دربازدید این دفعه از شلمچه رخ داد ؛پیدا شدن این ترکش ،شنیدن صدای دوست عزیزی که منتظر دیدارش بودم و شکار شدن یک عکاس شکارچی لحظه های ناب توسط بنده .وقتی عکاس دستش را بالا برد تا عکس بیندازد عکس دست مجروحش را گرفتم و بعد مصاحبه ای کوتاه،بنده نیز از بچه هایی هستم که در کربلای پنج در همین مکان حضور داشتم شاهدی بود بر شهادت و خونین شدن خاکهای شلمچه و آمده بود تا در آلبوم تصاویرش لحظه های مناجات و خلوت زائران شلمچه را ثبت کند. برادری بود فروتن و با ایده هایی بزرگ که دعا میکنیم تا سلامت و موفق دراین را قدم برداند.و ان طرف بر بلندای خاکریز روبروی پاسگاه مرزی چهره افتاب سوخته و دستانی که به راه ابا عبدالله انگشتانی را بخشیده بود و زبانی گویای حماسه های شلمچه و اصحاب امام زمانی در سالهای دفاع مقدس برای همیشه در دفتر خاطر اهل کاروان خواهد ماند خدایا حق این بزرگواران را بر ما حلال بگردان. دریادمان شهدای گمنام شلمچه کنار قبور شهدا؛ گوش دادن به راوی و نماز ظهر و عصر و سپس باید خدا حافظی کرد. دشوار بود ولی باید رفت،میرویم و به خدا می سپاریم تان.و راه بازگشت از خرمشهر خونین شهر زمان دفاع مقدس میگذشت با پیاده شدن راوی در خرمشهر دوست عزیزم خواست تا بخشهای این شهررا تا ابادان و نقاط خاص را برایشان باز گو کنم البته بنده حقیر در حد بضاعت و یاد برای دوستان توضیحات و معرفی کردم تا اینکه از پل حماسه شکست حصر ابادان در حمله ثامن الئمه در سال 60 گذرگاهی بود که از شهر پر بلاو شهر شهیدان مقاوم آبادان خارج شویم و از جاده ماهشهر که برای خود حکایتهای ناگفته ای (موقعیت تپه های مدن/ ایستگاه گاز/ مجتمع فرهنگیان /همین خیابان ورودی شهر و سه راهی شادگان و یاد شهید تندگویان و مردمی که در اینجا اسیر و شهید شدند)از آن دوران دارد به سوی دیار بازگشتیم.و شب به شهر شلوغ با همه رنگارنگی با لباسها آنچنانی و شمایل های عجیب و غریب غربزدگی و بازارهای داغ شب عید رسیدیم.خدایا تو مگذار که بر حق و حقوق شهدا و خانواده ایشان وارمان هایشان بخصوص بر خونشان پا بگذاریم. خدایا یاریمان کن تا خود را از نو بسازیم و سال نو را با عهد و پیمانی که با شهدا بستیم اغاز کنیم و در راهشان قدم برداریم که این همان راهی است که تو نشان داده ای و پیامبرت برما عرضه داشت و رضایت تو در این راه است. یاریمان کن ای مهربان یاد امام و یاد شهدا همیشه جاوید و راهشان همواره مستدام باد کلمات کلیدی : |
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 5:27 صبح
سفر به سر زمین نور قسمت های بعد