X
تبلیغات
سفر به دالان بهشت(3) - سجاده ای پر از یاس سفر به دالان بهشت(3) - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 5:18 صبح
ما تکیه گاه میان راهیم . آن که از پس آمد به ما رسد ، و آن که پیش تاخته به ما بازگردد . [نهج البلاغه]
سفر به دالان بهشت(3)

بسمه تعالی

شب بودو چه شبی ؟ شب جمعه و اولین جمعه ماه مبارک رمضان 1361 و هوا گرم و بسیار شرجی.

همه خواهران بسیج و امداد گرها ی شیفت روز و پرستارها و پزشکان هم ئعوت بودن ؛ ببخشید باید توضیح بدم

راوی می گفت حاج صادق آهنگران برای قرائت دعای کمیل و نوحه به آبادان آمده بود .توی مسجد بهبهانی ها

شبهای جمعه اگر آتش دشمن سنگین نبود مراسم دعای کمیل رو برگزار می کردنندو اکثر جمعیت مانده در شهر

و اطراف و سنگر ها هم خودشونو چراغ خاموش می رسوندن و شرکت در مراسم یه جور بیعت بود.

اون شب همه آمده بودند از اعضاسپاه تهران و اهواز،خلاصه جمع روحانی و با صفایی می شد ، وقتی از

خانه راه افتاد خودشو حاجی بود اما تا مسجد یکی یکی زوجهای دیگر و یکی دو تا از همکارای حاجی هم به اونها پیوستن.

تا نزدیکی های مسجدشدن 14 نفر،خواهرای امداد گرو نرس بیمارستان همم به اونها رسیدند .

با اون حال خیلی براش سخت بود جایی رو درست نمی دیداطراف مسجد که هر روز تخریب می شد خیلی بد به هم ریخته بود.

به علاوه صدا های مهیب انفجار فضای شهر رو حسابی جنگی کرده بود.توی تاریکی درست نمیشد جلو پا رو هم دید.

اما توی تاریکی خیلی سخت می شد پیش رفت،حاجی خودشو به درب مسجد رساند و به حاج صادق داشت خوش و بش می کرد

و صدای اونها رو هنوز به یاد داره.

این شب برای یک هفته خاطره و سختی های مخصوص خودشو یک دیدار در این مکان خیلی روحانی

همه و همه شیرین ترین لحظات ان روزها رو می ساخت دوستان به هم می رسیدن بعضی ها هم دوستان جدید همرزمی پیدا می کردند

خوب انچه که این شب از خاطر راوی نمی ره این بود ،یک گودال و یک چشم منتظر رسیدن و تاریکی و افتادن در اون گودال

و خنده و امدن دیگران برای کمک

ای ای فریاد ش بلند شد ،حاجی فکر کرد تیر خورده چون صدای زوزه تیر ها گاهی شنیده می شد

خودشو رساند برادر های دیگه هر کاری کرده بودن راضی نشد بود تا کمکش کنند و تند تند می گفت: پس حاجی کجایی؟

وقتی بلند شد از خجالت آب شد

دو تا از برادر هایی که امروز اونها رو سر پایی مرخص کرده بودن از بیمارستان هم بودنند اینو در نور چراغ قوه دید و شر منده شد

و تند تند توضیح می داد که ندییم اینجا چاله باشه فکر کنم کار امشب صدامه خدا شر شو کم کنه !

همه با بلند شدن اون صلوات فرستادن و این بیشتر اونو خجالت داد چون الان بود که خواهرا از مسجد بیان بیرون و اونو

یک سوژه کنن برای خنده و.... چنین هم شد!!!

و چه اتفاق هایی از این قبیل نبود که برای اونها خاطرای شیرین شد

و از اون افتادن تا این روایت سالهاست که می گذرد ولی چهره های آن یاران امام هنوز در آلبوم چشم ها باقی مانده است





کلمات کلیدی :