غروب آفتاب جنوب خیلی زیباست مخصوصا وقتی کنار شط یا کنار دریا باشید. اون روز غروب خیلی دلگیر و غمگین بود. اما وقتی به پهنه اسمون نگاه میکردی و این به خون نشستن رو می دیدی دلت ریش میشد.آخه شنیده بودم میگن خورشید وقت غروب برای حسین فاطمه خونین میشه...دلم گرفته بود رو کردم سمت کربلا گفتم یا حسین خاک اینجارابا تمام ناملایمات دوست دارم به خاطر نزدیکی به کربلای تو هست.و اما غافل بودم فردا چه خواهد شد. و فردا بود و من و یک فرصت از دست رفته!!!!!!! پیاده تا منزل راه رفتم توی راه تن یک کبوتر یا کریم رو زخمی پیدا کردم با خودم بردم ولی پانسمان اثری نداشت تا اخر شب کبوتره هم رفت تنها بودم لباسهای نوزادی رو که دوخته بودم تازدم گذاشتم توی کمد و رفتم توی تاریکی یکم آسمون رو ببینم خیلی دلتنگ بودم انگار نیاز داشتم یکی باشه براش گریه کنم چند روزی بود اینطور بودم . توی این هفته یکی از دوستانم زخمی شده بود و یکی هم منتقل شده بود اهواز.صدای زوزه خمپاره ها برام مفهومی نداشت . رفتم رادیو رو روشن کردم وای عجب خدا مهربانی از رادیو مراسم روضه پخش میشد و بعدشم دعای مناجات مسجد کوفه بود دارم یکی انگار صدام کنه ناخود اگاه بلند گفتم بله و به طرف درب رفتم انگار خدا منو صدا زد همون بغل دیوار که نشسته بودم از پنجره وارد شد و درست همون نقطه توی زیلو نشست. باز دلم بیشتر گرفت خدا یعنی منو نمیخواهی نمیدونم بازم گفتم راضیم به رضای خدا. تا سحر همش چشمم به چراغ نفتی بود آخه برق باز قطع شد فکرکنم بازم ارتباط با مرکز قطع شده یعنی جایی همین نزدیکی هارو زدن. نماز رو با چشمهای نیمه باز خوندم وخواستم بخوابم نتونستم نشستم ماجرای روز گذشته رو توی دفترم نوشتم. بعدهوا روشن که شد اتش دشمن کمتر شد و من هم به کارهام رسیدم. باید ساعت 2 می رفتم بیمارستان داشتم وسایل منزل رو تمیز میکردم (لابد میگین توی اون موقعیت چه الکی خوش بودم) همه کارهارو انجام دادم تازه شد ساعت یازده یازده و ربع فضولیم گل کرد برم کنار دیوار یه نگاهی به فضای شهر بیندازم آخه دود غلیظی توی آسمون دیده می شد. تا رفتم روی دیوار نشستم دیدم دشمن آتش رو شدید کرده. خودمو تا کشیدم پایین یه پا روی تخت یه پا روی زمین بودم که دیگه نفهمیدم به شدت خوردم به دیوار آشپز و صدای عجیبی که هنوز گاهی به گوشم میرسه وقتی چشم باز کردم دیدم روی زمین داغ حیاط خواب بودم و گردو خاک خونه رو گرفته خواستم بلند شم حالم بد بود یه حالی که خیلی بد بود خلاصه هر طوری بود رفتم صورتمو شستم و تا خواستم لباس عوض کنم بازم سرم سوت کشید و بازم بی هوش شدم انگار موجی شدم خدایا این چه حکمتی بود از بس حالم بد بود دست خودمو گاز میگرفتم ولی نه سه بار اینطور شدم تا ساعت 5 شد دیدم درب خونه به شدت لکد میخوره . صدا زدنم من اینجام نای راه رفتن نداشتم هوا خیلی گرم بود و منم بد حال ؛خودم رو کشوندم توی حیاط فهمیدم که بچه ام رو هم از دست دادم تهوه و علامت از بین رفتن اینن کوچولو . چادر زدم درو باز کردم همکار همسرم بود بنده خدا خودشو رسونده بود توی کوچه ما و جای انفجارو دیده بود حسابی ترس برش داشته بود . فکرمیکرد من لایق رفتن شدم داشتم میگفتم چی شده که خدا همسرم را رسوند و بعدش دوباره تهوه و سر درد و ساعتی بعد روی تختی بودم که خودم روز قبل به مریضش خدمت میکردم. غروب شده بود و بازم وقتی چهره نگران و پریشان همسرم رو میدیدم دلتنگ شدم البته برای پریدن هم دلتنگ بودم ولی وقتی دیدم اون برای بچه ناراحته من هم دلم بیشتر گرفت . هر وقت اسم کمیل میاید وسط ؛ یادم به بچه ای که توی راه داشتم می افته اونی که هرگز نتونستم در آغوشش بگیرم . ولی امید دارم خدا این کوچولو رو ازم پذیرفته باشه. اصلا تا آخر رمضان روزهای بد و سختی پیش آمد (این روزها را انشا الله در خاطرات بعدی خواهم گفت) هر وقت غروبی رو اینطور میبینم خاطرات اون دلگیری غروب و روزهای دلگیر بعدش میاد سراغم قبلا به خاطر ادبیات دست و پا شکسته ام عذر خواهی میکنم التماس دعا در شبهای عزیز قدر
کلمات کلیدی : خاطراتم، رمضان |
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 4:55 صبح
خاطره :از اون رمضان تا این رمضان............