X
تبلیغات
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری( قسمت دوم) - سجاده ای پر از یاس سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری( قسمت دوم) - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 5:12 صبح
دانش بیش از آن است که به شماره آید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری( قسمت دوم)

سینه مالآمال درد است ای دریغا مرهمی
این خاک چقدر گیراست  ای خدا ......... یادمه سال 63 هم تنها بمب شیمایی تونست منو ازش جدا کنه........ و همینطور سال 75 بیماری سخت  فرزندم.
اون سالها .... توی خیابون های شهر آبادان  چه غوغایی بود رزمنده ها داشتن بین دو تا شط نهر می زدن شهر هم شلوغ بود . گاهی مجروحین بیمارستان صفر بود و گاهی جا نداشتیم و سریع اعزام میکردیم.  تریلرهایی که چندین قایق  و یا بلدوزرهارو حمل میکردند. تجهیزاتی که کامیونها می اوردن همه و همه وقوع یک حمله جانانه رو خبر میداد .من نخلهلی بی سر این منطقه رو نماد عزیزانی میدونم که مدال جانبازی بر گردن دارند. و نخلهایی که روی شط در حرکت بودند رو شهدایی میدونم که در پیش چشم دوستان شبانه روز با جزرو مد به رودخانه و نهر سفر میکردن..... من این  آب اروند رو آب فرات میدونم که خیلی از بچه هامون کنارش تشنه شهید شدن..

من این آسمان رو آسمان کربلا میدونم که این آ سمان هم شاهد اسارت یاران حسین شد و این خاک رو تربت مقدسی میدونم   که زمانی خون کسانی به روی اون ریخته شد که عاشق خط و راه حسین بودند ... اونهایی که روزها  توی گرمای شدید در این سرزمین داغ و شرجی های خفه کننده روزه می گرفتند و می جنگیدند... و شبها مناجات  و پاسداری از حریم این کشور و همه مقدساتش می کردند... من خاک این سرزمین رو می بویم و می بوسم چرا که اینجا محفل کسانی بود که گناه رو دیوانه و سر گشته کرده بودند و مرگ را به تمسخر گرفته بودند و برای رسیدن به آنجایی که عرفا سالها نتونسته بودند بروند یک راه کشیدند و اون راه رو راه کربلا نامدیدند. راهی که باز بود به سوی خدا و به سوی دیار عاشقان  راهی که من عاصی و خوش باور فکر میکردم می توانم در اون قدم بزنم ولی   از راه مانده بر خاک افتادم بی بال و پر..............

خدایا چه شد  چرا دستانم را نگرفتی و بالی برای پروازم نفرستادی... هرچند بد بودم ولی  تو که بهترین بودی............ خدایا چرا عقب افتادم چرا ؟؟؟؟؟؟؟ و این دردی است که هر روز به سراغم می آید و برایش تنها مرهمی که می گذارم این است که خدا وند توبه پذیر است .. تو از کرده خود تو به کن و خدا برایت راهی باز خواهد کرد

به این سیم های خاردار کنار جاده حسودیم می شود.... نپرسید ............. اخر این سیمها سالیانی دراز دست بر دامان خوبان زده اند  ... حتی به این خورشیدی های توی میدان مین و کنار نهر خین هم حسودی کردم  اینهایی که در شبهای عملیات جلوی پیش روی بچه ها را می گرفتند....

به گونی های کنار سنگر های بچه ها هم حسودیم شده ... وای خدا بدترین درد را من مبتلا شده ام.. من به خاک  این سنگرها هم حسودی میکنم......
یادم هست یک روز به چفیه ای حسودی کردم ....که اون بر گردن بچه بسیجی بود که شهید شده بود ... اخه اون چفیه روش نوشته شده بود مادرم اینو وقتی بر گردن انداختم به خودم قسم دادم که تا انتقام سیلی تو  را نگیرم بر نگردم  همراه یک یا زهرا س گوشه چفیه .......


من حتی اون موقع به بسته های کمپوت حسودی میکردم.... سرشون داد می زدم خوش به حالتون شما تا نزدیکترین نقطه نبرد می تونید برید و من نمیتونم....
دارم از روی پل شناور رد میشم یه لنگه پوتین لای نی ها می بینم... من به تو هم حسودی میکنم.................. الحسودو لایسود .....اره من اسوده نیستم ... خدایا  خوب دلم رو از حسادت خالی کن  نزار از این حسادت بمیرم.... خدایا خودت فراهم کن....

به لب شط می رسیم  روی ماسه های نرم کنار شط پاهام فرو میره .. برمی گردم تا  با بچه های کاروان  به صحبتهای جناب حجتی گوش کنیم..

 نمیتونستم بشینم اخه این زانو تا نمیشه و مجبورم بایستم .... آه ای شط کو عزیزان ما.... یادمه سال 71 که از اینجا دیدن میکردم جزء معدود افرادی بودم که می تونستن بیان توی منطقه...

آخه داشتند پلی رو جمع میکردن که با لوله های بزرپگ روی بخشی از شط زده بود. مونده بودم چطور توی اون روزها توی اون شرایط این لوله ها کار گذاشته بودند
که اینطور به سختی دارن جمعش میکنند... اینجا پر بود از تیر و ترکش و قایقهای شکسته و تنه های نخل. و یادمه اون سال هم هنوز بچه هامون مسلح از این قسمت نگهبانی میکردند.






یادش بخیر درکنار همین جایی که ایستادم نیزاری  بود که الان ازش خبری نیست تعداد زیادی خمپاره عمل نکرده  پیدا شد که به همین واسطه مارو فرستادن از منطقه بیرون بریم.
و حالا من برگشته بودم اما....... هنوزدل به اون زمان سپرده ام... ... خواستم به بچه های ته این شط سلامی بدم که قرار شد به اتفاق چند تا از دوستان بریم تا بنر پشت سر اقا رو برای دیدار فردا اماده کنند. همون موقع دلم ریخت و گفتم بازم شهدا ازت رو گرفتند و نتونستی باهاشون احوالپرسی کنی و نا خدا آگاه سیلاب چشمانم همه رو متوجه کرد و وقت وداع بوی خوش شهدا آرامم کرد ...
دوستم ازم ناراحت بود اونم نتونسته بود متصل بشه. اما این کار هم برای خودش ذوف و شعف خاصی داشت رسیدیم و کار انجام شد و بعد از وداع از اروند کنار  .. باز هم نشد از شهر ابادان گذر کنیم  .
برای همین کمی دلگیر شدم اخه قول داده بودم برای بچه ها جاهای شهر و چند تا خاطره از اون روزها در محل خودش بگم .... رسیدیم خرمشهر پادگان دژ و نهارو استراحت.

خبر رسید حاج حسین دستور دادن زودتر از بقیه کاروانها بیایم بیرون و مهیا بشیم برای بازدید یک جای خاصّ .جلسه گرفتیم و بعد از چند روز با بچه ها کمی حال و احوال کردیم و از دلهای نورانیشون نوری گرفتم . بعد راهی نهر خیّن شدیم... میعادگاه کربلای چهار و حجله گاه بسیاری از شهدای این عملیات... خدای من تا اسم کربلای چهار میاد من یاد عاشورا می افتم آخه............

هیچی بگذریم.... از پیاده شدن خانم ها از اتوبوس به واسطه تیز بودن جاده تا سوار شدن اونها به وانت و رسیدن ما به نقطه صفر مرزی در بالای خاکریز نهر خیّن و آماده باش پاسگاه عراقی که در ده متری ما قرار داشت تا منظره ای که از اون بالا از اطراف میدیدم .... از بادی که انگار ما را در آغوش میگرفت تا سکوتی که به وسیله حاج حسین با صحبتهاشون شکستن و اخطار عراقی ها که فیلم نگیرید... انگار زمان متوقف شده بود. نمیدونم چرا یک لحظه انگار باد می خواست منو به نهر بیندازه ولی نتونست ... دوربین توی کیفم بود باز مثل همون روزهای آتش و خون از عکس گرفتن عقب موندم....

حاجی دل بچه هارو کباب کرد و شایدم دلشونو آب کرد.... ناگفته هایی داشت که بازم خواست نقل قول نشه ...آخه همه گنجایش اونو ندارند و راست هم گفتن منم گاهی چیزهایی که به یادم میاید رو میخواهم بازگو کنم...اما می ترسم کسی باور نکنه و منو دیوانه و یا دروغگو بنامه...   اما من سعی میکنم گفته های حاجی رو برای خودم یاداشت کنم .....از نهر خین به سوی شلمچه باید می رفتیم... و خوب ...سخت دل کندیم و راهی شدیم....
پایان قسمت دوم





کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره