X
تبلیغات
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور (قسمت چهارم و پنجم) - سجاده ای پر از یاس سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور (قسمت چهارم و پنجم) - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28 ، 10:43 صبح
خداوند ـ تبارک و تعالی ـ به دانیال وحی کرد :«دشمن ترین بندگانم نزد من، نادانی است که حقّ عالمان را سَبُک می شمارد و از پیروی آنان، تن می زند» . [امام سجّاد علیه السلام]
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور (قسمت چهارم و پنجم)


 وقتی برای دیدار بهترین و عزیزترین  هاباید آماده شوید چه شور و حالی دارید..؟؟؟
 صبح برای نماز تا بیدار باش زدیم یکی از دوستان گلم که تا آخر سفر توجه منو به خودش جلب کرد بعد از سلام و علیک؛ رو کرد به منو گفت خانم میخواهم یه چیزی بگم ازش خواستم راحت باشه و برام صحبت کنه . گفت: دیروز شما گفتین که به یک شهید توسل کنید تا هر چی می خواهید بگیرید من هم به یک شهید توسل کردم و با هاش خیلی درد دل کردم و ازش خواستم عاقبت بخیری از خدا برام بخواهد. توی محراج دیشب خیلی صداش کردم   تا اینکه موقع خواب خواب دیدم همه کاروان توی یک گلزار شهدا داریم زیارت میکنیم . یه بخش از این گلزار شهدا قبوری بود با نام و نشان و یه بخش از این قبور بدون نام بود ند وقتی علت رو پرسیدم گفتن: این قبور شهدای بی نام قبور بچه های کاروان شماست ...... این خواهرم همینطوری گریه میکرد  .........در آغوشش گرفتم و بوسیدم و بوئیدمش . گفتم دوست خوبم اینو الان به هیچکی نگو تا یه جلسه بزاریم و اول صحبتی بشه و بعد این خواب  خوب شما رو برای دوستان بگیم و اینکه چطور میشه واقعا به این مقام دست یافت. نمیدونید حالم چه حالی بود یکی دیگه از بچه ها منو کشید کنار و گفت نمیدونم امروز اضطراب دارم دلشوره دارم تو رو خدا بگین چیکار کنم؟ عرض کردم نماز رو بخونیم آماده بشیم بعد براتون میگم چیکار کنید. الان دیگه بچه ها نماز خونده وآماده برای سوار شدن و حرکت به سوی دیدار مولا بودن از اون دوستی که دلشوره داشت پرسیدم بهتر شدن یا نه ... که گفت بله شکر خدا بعد از نماز دلشوره ام کم شده ولی خیلی هیجان دارم ...حق داشت و نمیدونست که توی دل همه همین خبره....
راستش خودم از صبح دلشوره داشتم ولی بعد از اون خواب دوستمون سعی کردم با صدقه برطرف کنم...
 با تمام وجود نفس عمیقی کشیدم و از معراج و شهدای معراج طلب زیارت دوباره  کردم و همینطورم چک میکردم که کسی جایی نمونده باشه که با صدای مسئول کاروان یادم آمد باید عجله کرد و شتافت به کجا؟؟؟؟؟... به سوی دیدار یار آشنا..........
به امید دیدار معراج شهدا...
حرکت آغاز شد صبحانه بچه ها رو توی اتوبوس دادیم و خبر رسید یکی از دوستان عزیزم در بین راه به ما ملحق میشه. این خبر خوش هم؛ حالی  داشت. بعد از توجیه دوستان کمی  در مورد اینکه چه خیر و نیکی شامل حالشون شده رو گفتم و اشاره کردم یکی از بچه ها خواب زیبایی در مورد همه کاروان دیدن و اینکه باید حواسمون جمع باشه و از الان به بعد حتما هدیه هامونو از شهدا بیشتر و بهتر بگیریم. هر چی توضیح خواستن گفتم بماند برای یعد فقط سعی و تلاش کنید این مقدار باقی مانده از سفر رو از دست ندیم. تا اون لحظه ورود به حریم فتح المبین فکر میکردیم دیدارما دیدار خصوصی خصوصیه اما با دیدن اتوبوس ها فهمیدیم زیاد هم خصوصی نیست. به قول یکی از بچه ها که میگفت خودمو آماده کرده بودم بشینم و حسابی از نزدیک مولامو تماشا کنم ؛ما هم آمالی رو داشتیم.... نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از آوردن دوربین و موبایل محروم شدیم و بعد از ایستگاه های صلواتی و بازرسی خود رو در سیل خروشان جمعیت راهیان نور دیدیم و دیگه باور کرده بودیم که ما خیلی خاص نیستیم اینجا همه در یک سطح برای چیدن گلهای دیدار از باغ جمال مولامون حضور داشتیم...
وه که چه حال و هوایی بود؛راستش یکم بیمار بودم ولی نخواستم  کسی بفهمه، افت فشار  وووو .......
موعد  دیدار نزدیک بود شعار صلوات داده می شد دل تو دل هیچ کس نبود .از گوشه کنار مردم برای سلامتی آقا که صلوات میدادن همه جمعیت به وجد می آمدند و با شکوه هرچه بیشتر صلواتها را نثار رسول الله میکردند . از وسط جمعیت به کنار یادمان رفتم تا شاید بشود تکیه بدهم و  بتوانم بهتر مولایم را ببینم . گردنم سخت میازرد امام مهم نبود گل من تا لحظاتی دیگر می شکفت و جانم از بوی خوشش سرمست میشد. انتظار را باتمام وجودم میچشیدم .گاهی مادری می پرسید پس چراآقا نمی آیند. دختری میگفت مادر میخواهم آقا رو ببوسم به این مامور ها بگو دخترم میخواهد آقا رو ببوسه و بهش بگه دوستش داره  بگو..........

خواهری 15 ساله هم داشت همینطوری اشک می ریخت و آرام نمیشد از ش خواستم بخنده  میگفت نمی دونید چطور آرزو کردم و چه زود خدا وند اجابتش کرد  و قسمت شد توی این سر زمین آقا رو زیارت کنم.........

 و رسید ماه به آسمان شوق  و طلوع کرد خورشید.................
 روی ماه اش را جلوگر ساخت این زیبا خصال....
 وه چه خند ه هات زیباست ای گل فاطمه ...
و چه با شکوه ایستاده ای به روبروی مشتاقان.......
و قلبم چه  آرامشی گرفت با نگاه به قامت رعنای تو ای ولی و ای مرشد و ای آقای من.......
دو روز پیش بود که از حاج حسین درخواست کردم مارا  به افتخار زیارت تو برسانند.........
 ای خدای مهربان چه زیبا اجابت نمودی.......
باز هم من تشنه ام.......
 دوست تر دارم که لحظاتی در دیدار خصوصی سر جان را به استان مولایم بسایم.......... خدایا تو اجابتم نما......
تمام رگه های سر زمین عاشقان به جوش و خروش و وجد آمده بود و نگار من برای منتظران خویش گلهای لبخند و عطر خوشی را به ارمغان آورده بود... جمعیت از خروش نمی ایستاد... میدیم که جوانان چگونه عاشقانه صدا می زدند  ما هم سرباز تو ایم خامنه ای...گوش به فرمان توایم خامنه ای....
و بعد فریاد بر آمد  که رهبر اگر فرمان دهد جان را نثار اش میکنیم...
انگار خود را در بین رزمنده هایی میدیدم که سالها قبل یوق بندگی خدا را به سر بسته بودند و طوق شهادت را به پیشانی و کمر سر بازی خمینی بسته و به لب نغمه خوان که ما همه سر باز تو ایم خمینی گوش به فرمان تو ایم خمینی ....

 چه دقایقی بود سنگین و زیبا...
فشار جمعیت منو در کنجی به دیواره یادمان می فشرد که ناگهان احساس کردم که دیگر نفس نمیتوانم بکشم .... با کمک خانم ترابی از اون قسمت که به آقا نزدیک بود دور شدم و به کناری چند دقیقه نشستم......

 صدای آقا رو می شنیدم و اشک و این شوریده حالی ام در هم شد.... خدایا  شکرت...
 اما دلم میخواست تا آخر همون روبرو باشم و دقیقا به مهتاب روی گل محمدی نزدیک باشم... خدایا سپاس...
در اطراف میدانی که ترسیم شده بود بنرهایی از تصاویر شهدا بود که انگار اونها هم داشتند به صحبتهای آقا گوش جان می سپردند و  به میمنت این دیدار لبخند می زدند

سخنان رهبری داشت به انتها می رسید و من دلم نمیخواست این لحظات به پایان برسد. ...
.یکی از دوستان احوالمو گرفت و بعد منو به اب مهمانی کرد و حالم بهتر شد.
دعای رهبر در حق همه ملت و تشکر از حاضران  و یاد مهمانداران این سرزمین  در گوشم می پیچید............ و پایان دیدار  ما با مقتدایمان
با دوستان به سوی اتو بوسها رفتیم و با شربتی کم شیرینی در راه پذیرای شدیم
وقتی مسئول کاروان برخلاق برنامه که قرار بود به دزفول رفته نماز و نهار و انجا داشته باشیم ؛تصمیم گرفتند که در اون محل نماز بخونیم
و نهار رو هم همانجا صرف کنیم یکم دلشوره منو اذیت میکرد به هر ترتیب مخالفت ما سودی نداشت و ماندیم و مهمونی طوری دیگر برگزار شد.. نهارو نماز رو میهمان شهدای گمنام فتح المبین شدیم .. ولی بعد از اینکه به دستور حاج حسین برای رفتن عجله کردیم گوشی  همراه فرزندم گم شد و در طول دو دقیقه ناپدید شد و اینو فهمیدم دلشوره من به دلیل هم نبود و از اون به بعد بود که چشمان نمناک فرزندم منو خیلی اذیت میکرد .
 نمیخواستم به روش بیارم هر چی تلاش کردیم بی فایده بود و عجله کاروان مزید شد تا درست و حسابی دنبال گوشی نگردیم انگار شهدا از فرزندم امانتی گرفته بودند که حکمتشو نفهمیدم..........
توی راه حاج حسین توی اتوبوس ما صحبت می کردن از این دنیای نت خوب سر در می آوردن ولی دائما می گفتن من نمیدونم اینجایی که شما کار میکنید چیه و راهکار و دستورالعمل هایی برای خود سازی و خوب کار کردن برای دینی که بر ما نهاده شده صحبت کردن اینقدر ساده و بی تکلف صحبت می کردند که آسمان چشمهای دوستان ابری بود و بارانی... یاد اون روزهای خون و آتش افتادم از طرفی چشم خیس و نگاه های فرزندم و از طرفی صحبتهای حاجی دلمو زیرو رو میکرد ولی خوب باید مقاوم  بودم تا این سفر  هم به پایان برسه.......
دوستان به فرزندم دلداری می دادند و  نوید می دادند این نشانه خوبیه که از تو چیزی به یادگار مونده ولی آخر مگه میشد به این سرعت فراموش کنه ...
توی راه فکه بودیم که توفان شن به راه افتاده بود.

وقتی به فکه رسیدیم نتونستم به موقعیت شهید آوینی برم از دور سلامی و صلواتی دادم به خاطر عوض شدن جای اتوبوس بعد از پارک توی اون هوای توفانی که به قول حاج حسین مهمونی خصوصی شده بود مقداری اینطرف و اون طرف کردیم تا بچه ها رو جمع کردیمو پذیرایی که به همت برادران زحمتکش تدارکات ترتیب دادده شد .باز مریض داشتیم که بخیر گذشت.


در راه میش داغ بودیم ......و باز هم صحبتهای حاج حسین یکتا.........تاادان مغرب به میش داغ رسیدیم... به جایی که خود خاطراتی همیشگی به جا گذاشت.....
بعد از نماز و اسکان  و شام در حسینه   با حجله یکی از بچه ها که تازه گی در میش داغ به شهادت رسیده بود  روبرو شدم و حسابی دلشکسته ام کرد......... دنبال یه جایی بودم برای خلوت کردن که بازم نشد...

طی مراسمی حاج حسین و حاجی آقا حجتی صحبتهایی کردن و قرعه کشی بین کاروانها شروع شد. خواهری از مسئولین اردوگاه خواستن که یکی دوتا اسم بدم تا در قرعه کشی شرکت بدن برای کمک هزینه کربلا منم قبول نکردم گفتم یا لیست همه رو بگیرید بینشون قرعه کشی کنید یا هیچ کس ... البته خبر نداشتم چند تایی از بچه ها اون فرم قرعه کشی رو تحویل دادن ولی جدال سختی بین نفسم در گرفت گفتم کاش اسم فرزندم رو که این همه ناراحت بود میدادم و یکی از بچه ها که توی این مدت زیاد کار کرده ولی شکر خدا ازاین امتحان سر افراز بیرون آمدم حاج حسین وقتی لیست رو دید نگاهی از دور انداختن گفتن همه رو نوشتین عرض شد بله.. با خیال راحت  گوش به فرعه کشی دادم ...
از بین بچه های شهدا و جانبازان چند نفرو خواستن تا شماره هایی از بین لیستها انتخاب کرده  .. جالب بود که فرزند خودم  هم بین این افراد بود
انگار شماره لیست بچه ها رو توی ذهنم داشته باشم با خوندن شماره  منتخب فهمیدم دخترم اسمش در نیامد .. ولی دیدم چقدر برای دوستش خوشحال بود و بهش تبریک گفت خدایا ممنونم که اینجا  هم هدایتم کردی

بعد از شام بچه هایی که بیمار بودن و نمیتونستن به رزم شبانه  بیان رو جدا کردیم.........
و رزم شبانه با اون جلوه های زیبایی که داشت شروع شد کوه میشداغ با اون پرچمها و اون تصاویر و چراغهای که درش بود با عملیاتی که عزیزان اردوگاه نظامی صیاد بکار گرفتن و تخریب و انفجاراتی که در طی راه بالای سر بچه ها شکل گرفت باعث شد اون فضا عوض بشه و حالا بود که خیلی ها یکم از حقیقت جنگ و مقاومت رو در اون روزهای خون و آتش رو مزه میکردن..... اینجا بود که خیلی از بچه ها می فهمیدن تویاین سرزمین چه پیکاری اتفاق افتاد و کمی از سرو صدا های اون زمان رو به گوششون رسانید. بله عزیزان نسل سوم ما وامدار چه خونهایی هستیم و چه مسئولیت سختی بر گردنمان نهاده شده است............

 توی راه چشمم سیلابی بود و دفتر دلم داشت به یاد روزهای  سرخ دهه شصت ورق می خورد یاد روزی که دوستم مریم رو از دست دادم یاد روزی که فرزندم ........... برام باز ورق خورد ... عجب روزگاری گذشت به همه ما...

 بگذریم این رزم شبانه هم گذشت و بچه ها حنابندان هم کردند و بعضا تا صبح بیدار موندن و بعضا از فرط خستگی خواب...
راستی خواهرای کاروانها و مسئولین اردوگاه رو هم به کار بچه ها در فضای اینترنت اشنا کردیم و مشتاقان زیادی برای پیوستن در این راه اعلام امادگی میکردند خلاصه خیلی تحویل گرفتند...
صبح خیلی زود شروع شد بیدار باش و نماز و مناجات وآماده رفتن شدیم
ولی در چهره بچه ها میدیم که آنچه شب گذشته از میش داغ در خاطر داشتند با آنچه قبل از اون میدونستند فرق کرده بود و با حسرتی بخصوص از میش داغ و خواهرای خادم خدا حافظی کرده و به سوی هویزه و طلائیه و بعد به سوی دوکوهه به راه افتادیم

راستی خاطره شیرینی هم از این لفظ بچه های اردوی سایبری دارم که بد نیست بشنوید
وقتی کارتهای نت ایران رو بین دوستان توزیع میکردیم یکی از مادران پرسید این چیه گفتم این کارت بچه های سایبری هست ... ایشون گقتن سایبری دیگه کدام شهره؟؟؟؟ بعد نگذاشت جواب بدم گفت حتما خارجی هستن... و من می خندیدم و می بوسیدمشون؛ گفتم نه قضیه از این قراره... و تو ضیح که دادم قربون صدقه ها شروع شد... و همیچین دعا میکردن که نگو . یه حرف ایشون خیلی برام جالب و متفکرانه بود . این مادر گفت: وقتی آقا روی این مسئله انگشت گذاشتن دلم می خواست منم یکی از این افسران باشم.. خودتون نتیجه بگیرید این به چه معناست...
به هویزه رسیدیم

به زیارت قبور مطهر شهدا پرداختیم اما زیاد نتونستیم با شهدا احوالپرسی کنیم . تمام سعی خودمو کردم تا چند کلمه ای بنویسم اما نشد .....

بازم شهدای هویزه رو قسم همیشگی دادم و همه  رو به خدا سپردم مخصوصا سید و سالار این شهدا شهیدسید حسین علم الهدی و مادر مرحومه ایشون رو ..
باز هم بچه هارو فراخوانی کردیم و برای رفتن به طلائیه آماده شدیم......

 توی راه هر چی کردم با برادر احمدیان تماس بگیرم و بگم مهمون دارند نتونستم خطهاشون جواب نمیداد... خلاصه قسمت نشد از میزبانی و روایتهای شیرین ایشون ما و همه دوستان برخوردار شویم با یکی از دوستان حاج محمد احمدیان تماس گرفتم وبرادر ایثار گر مون اقای صارمی را معرفی کردن

به طلائیه رسیدیم و بعد از اقامه نماز در یادمان شهدا در یکی از سنگر های پیش ساخته مشغول استراحت و صرف نهار شدیم و در همون محل هم جناب صارمی برامون از تاریخ جنگ و سه راه شهادت و محل طلائیه گفتن و بعد از خدا حافظی از ایشون برای یک نیم ساعت بچه ها برای خلوت با شهدا و دل خودشون رفتن اطراف رو بگردن .....
از روی خاکریز که به طرف سه راهی میرفتیم باد شدیدی گرفته بود و داشت مهمونی و خصوصی میکرد بچه هارو میدیدم که هر کدام حال و هوایی داشتند البته شیطنت بعضی هارو هم نمیشد نادیده گرفت اونها هم برای خودش حالی داشتن روی خاکریز باد ؛ بچه هارو  داشت از جا میکند و می برد ... حتی منو....

انگار طلائیه داشت با بچه ها حال و احوال میکرد به یکی از دوستان گفتم انگار طلائیه دستاشو گرفته دورمون داره میکشوندمون حالا نمیدونم میگه بیاین یا میگه برید این خیلی مهمه... اون دوستمون زد زیر گریه... و گفت عجب برداشتی کردین شما گفتم شما چی میگی؟؟؟؟ گفت من میگم طلائیه داره هلمون میده به سمت کربلای حسین میگه از اینجا خیلی خوب میشه دوتا کربلا رو زیارت کنی.... من قربون دل پاک شما دوستان خوبم... بله خیلی زیبا برداشت کرده بود ... بهش گفتم خواهرم اینو یادت باشه شاعر میگه کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود.... ان شا الله من و شما و بقیه بتونیم نقش زینبگونه ای ایفا کنیم.. و بتونیم پیام اورخوبی از این به بعد برای شهدا و قیام جسینی باشیم....دستمو گرفت و فشار داد و دیگه چیزی نگفت...

کنار آبی که سه راه شهادت توی گودال جمع شده بود بازم آرزوی همیشگی رو داشتم انگار احساس کردم یکی گفت: آمین
 شایدم منظورش بود که دست از سرشون بردارم....

با هزارتا امید و آرزوی و درخواست از شهدا و این مشهد شهدا به سوی دوکوهه به راه افتادیم...
طرف مغرب به دوکوهه رسیدیم و لی دوکوهه میهمانهایش کم شده بودن خیلی دلمون میخواست سری به مقتل بزنیم که نشد .برای نماز مغرب و عشا و دعای کمیل محیا شدیم دیگه از این به بعد دلها یه جور دیگه چشمها و فکر ها یه جایی دیگه بود بارها  طی سفر گفته بودم دوستان عمر سفر کوتاه هر چی میتونید استفاده ببرید ...... هیچ کس دلش نمیخواست سفر تمام بشه .....

دیگه این لحظات پایانی بچه هارو رها کردیم به حال خودشون و بعد از نماز جماعت دعای روح بخش کمیل رو در جایی قرائت کردیم که لشکر جند الله سالها پیش در این مکان مقدس در همین حسینیه حاج همت دعای کمیل می خوندن و قول و قرار عاشقی با معبود  خود می بستن .... ا
ونجایی دعا میخونیدم که لشکر و سربازان روح الله بعد از استراحت به پشت جبهه  و یا به جبهه اعزام می شدند ...
 در جایی بودیم که در یک روز فراموش نشدنی هواپیماهای عراق پاره های تن امام و ملت رو در یک یورش به خا ک و خون کشیده بود در مظلومترین مکانی که در مظلومترین افراد رو مثل نگین انگشتری در خود خود داشت  ...........

الهی و ربی من لی غیرک... اینجای دعا بود که دیگه دلم قرارو امان نداشت...
شکست و هوار دردها رو بیرون ریخت تا شاید التیام بگیره....... میخواستم پیش بچه ها فریاد بزنم ای حسینیه حاچ همت برادرانم کجایند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 میخواستم فریاد بزنم آخه چرا این همه فراق رو باید تحمل کنیم ؟.... چرا بعد از این همه سال شهدا هنوز غریبند؟؟؟
 نه اصلا بهتر بگم چرا  ارزشها و ولایتی که شهدا براش جان دادن اینطور داره هتک میشه؟؟؟
 میخواستم  بگم بابا یکی نیست بگه آخه با این همه چشم پوشی از آرمان شهدا چطور توقع داریم که توی شهرهامون دخترا و پسرها این وضعی نباشند؟؟؟. چرا ؟؟؟؟؟؟؟وای خدای من این همون قول و قرار با خون شهدا بود؟؟؟؟ توی دلم گذاشتمو چیزی نگفتم  ....


بعد از دعا بیرون حسینیه و قبور شهدای گمنام و سگهایی که مزین با تصاویر شهدا توی حوض حسینیه مثل ماهی برای خودشون صفا میکردن و بچه های کاروان که همه تا حدودی ساکت بودن منو هم خاموش و لب فرو بسته کرد ولی با صحبت یکی از خواهرا  اون بعض ها چند دقیقه ای ترکید و با هم کمی الوداع کردیم و حلالیت طلبیدیم..
برای شام توی سبزه های جلوی حسینیه شام رو هم صرف کردیم و آماده می شدیم از دوکوهه خدا حافظی کنیم ...
یه چیزی توی این سفر منو خیلی پیش خودم کوچک میکرد و ریز و اونم تواضع و تلاش گروه تدارکات بود... یه فرصت گیرم آمده بود که از این گروه تشکر کنم و بهشون عرض حلالیت بطلبم.... وقتی حرفهام تمام شد سرگروه تیم فرمودن فقط دعامون کنید که این نوکری شهدا رو از ما نگیرند... عرض کردم این طوق شایسته اهلشه که گردن شما انداختن زهی سعادت ....
راستی راستی این چند روزه چه زود به پایان رسید...
بعد از رفتن بهداری برای یکی از بچه ها به سوی تهران حرکت کردیم و اون خدا حافظی اخر و حال و هوای مخصوص خودش تا اینکه از دوستان  یکی یکی جدا شدیم تا تهران..................




کلمات کلیدی :