X
تبلیغات
ماجرای روز دوم محرم، ورود به سرزمین کربلا - سجاده ای پر از یاس ماجرای روز دوم محرم، ورود به سرزمین کربلا - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 5:18 صبح
ثمره دانش، خلوص در عمل است . [امام علی علیه السلام]
ماجرای روز دوم محرم، ورود به سرزمین کربلا

شیخ مفید می گوید:
چون صبح شد، امام حسین ـ علیه السّلام ـ  نماز صبح خواند. دوباره سوار شد و با یاران خود سمت راست را پیش گرفت. می‌خواست یاران خود را از سپاه حر جدا کند، حر نیز می‌آمد و امام و یارانش را مانع می‌شد و می‌خواست آنان را به سمت کوفه برگرداند، آنان هم امتناع می‌کردند.
چنین ادامه یافت تا به نینوا رسیدند، جایی که حسین ـ علیه السّلام ـ آنجا فرود آمد. ناگهان اسب سواری را دیدند. سلاح بر تن و کمان بر دوش که از کوفه می‌آمد. همه به انتظار ایستادند. چون به آنان رسید، به حر و یارانش سلام کرد، اما به حسین و اصحاب او سلام نداد. نامه‌ای از ابن زیاد برای حر آورده بود، با این مضمون:
اما بعد، چون نامه‌ام به تو رسید و فرستاده‌ام آمد، بر حسین ـ علیه السّلام ـ تنگ بگیر و جز در سرزمین بی‌آب و خشک، فرود نیاورد. به فرستاده‌ام دستور داده‌ام همواره همراه تو باشد تا خبر اجرای فرمان به من برسد. والسلام.
چون حر نامه را خواند، گفت: این نامه امیر عبیدالله است. دستور داده هر جا نامه رسید، بر شما سخت بگیرم. این هم فرستاده اوست و مأمور است که از من جدا نشود تا آنکه فرمان امیر را درباره شما اجرا کنم. یزید بن مهاجر، از همراهان امام به فرستاده ابن زیاد نگریست، او را شناخت و گفت: مادرت به عزایت بنشیند! چه فرمانی آورده‌ای؟ گفت: مطیع پیشوایم بودم و وفادار به بیعتم. گفت: بلکه پروردگارت را نافرمانی کرده و در هلاک ساختن خویش و کسب ننگ و دوزخ از پیشوای خود اطاعت کرده‌ای. چه بد پیشوایی داری!


خداوند می‌فرماید:« ما آنان را پیشوایانی قرار دادیم که به دوزخ فرا می‌خوانند، روز قیامت هم یاری نمی‌شوند.»[1] پیشوای تو از آنان است. حر از آنان خواست در همان جای خشک و بی‌آبادی فرود آیند. امام به او فرمود: وای بر تو! بگذار در این آبادی نینوا و غاضریه یا شفیه فرود آییم. گفت: به خدا نمی‌توانم بگذارم. این مرد را بر من جاسوس فرستاده‌اند. زهیر بن قین گفت: ای پسر پیامبر! من چنین می‌بینم که کار بعداً سخت‌تر خواهد شد. اکنون جنگیدن با این گروه برای ما آسانتر از جنگ با کسانی است که پس از اینان می‌آیند و ما توان نبرد با آنان که می‌آیند را نداریم. امام حسین ـ علیه السّلام ـ فرمود: من آغازگر جنگ نخواهم شد. [2]
سپس فرود آمد. آن روز، پنجشنبه دوم محرم سال 61 هجری بود.
نامهای کربلا
دینوری گوید:
زهیر به امام حسین ـ علیه السّلام ـ گفت: نزدیکی ما، کنار رود فرات، روستایی است در دل یک قطعه محکم که فرات آن را احاطه کرده است، مگر از یک طرف. امام پرسید: نامش چیست؟ گفت: عقُر. فرمود: پناه می‌بریم به خدا از عقر (آتش گداخته). امام حسین ـ علیه السلام ـ به حر گفت: کمی هم برویم آنگاه فرود آییم. با او رفت تا آنکه به کربلا رسیدند. حر و یارانش در مقابل امام حسین ـ علیه السلام ـ ایستادند و از رفتن بازداشتند و حر گفت: همین جا فرود آی. فرات هم به تو نزدیک است. امام پرسید: اسم اینجا چیست؟ گفت: کربلا. فرمود: صاحب رنج و بلا. پدرم هنگام عزیمت به صفین، از اینجا گذشت. من با او بودم. ایستاد و از نامش پرسید نامش را گفتند. فرمود: «اینجا محل فرود آمدنشان و اینجاست محل ریخته شدن خونهایشان». پرسیدند: چه کسانی؟ فرمود: گروهی بزرگ از خاندان محمد اینجا فرود می‌آیند.[3]
بهبهانی به نقل از ابی مخنف نقل می‌کند:
همه حرکت کردند تا به سرزمین کربلا رسیدند. روز چهارشنبه بود. اسب امام از حرکت باز ایستاد. امام فرود آمد و بر اسب دیگری سوار شد. آن نیز حتی یک گام جلو نرفت. امام، پیوسته اسب عوض کرد، تا هفت اسب همه این گونه بودند. امام با دیدن این امر شگفت، پرسید: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه. پرسید: نام دیگری دارد؟ گفتند: نینوا. فرمود: نام دیگر چه؟ گفتند: ساحل فرات. پرسیدم: اسم دیگر هم دارد؟ گفتند: کربلا. آنگاه بود که نفس عمیقی کشید و فرمود: سرزمین محنت و رنج! فرمود: بایستید و پیش نروید. به خدا که محل فرود آمدنمان و سرزمین ریخته شدن خونمان همین جاست. اینجاست که حرمت ما را می‌شکنند، مردانمان و کودکانمان را می‌کشند. قبور ما در همینجا زیارتگاه خواهد شد. جدم رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ همین خاک را به من وعده داده و وعده او خلاف نیست. از اسب فرود آمد...[4]
ابن جوزی گوید:
امام پرسید: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: کربلا؛ به آن نینوا هم می‌گویند. حضرت گریست و فرمود: رنج و محنت! ام سلمه به من خبر داد که روزی جبرئیل نزد رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ بود. تو هم با من بودی. گریه کردی، پیامبر فرمود: فرزندم را رها کن. تو را رها کردم. پیامبر تو را بر دامن خود نشاند. جبرئیل گفت: آیا دوستش داری؟ فرمود: آری. گفت: امت تو او را خواهند کشت. اگر بخواهی سرزمین شهادتش را نشانت دهم. فرمود: آری. جبرئیل بال خود را بر کربلا گشود و آن را به پیامبر نشان داد. چون به حسین ـ علیه السلام ـ گفتند که نام اینجا کربلاست، آن را بویید و گفت: به خدا این همان سرزمینی است که جبرئیل به پیامبر خدا خبر داد که من اینجا کشته خواهم شد. [5]
در روایتی است که مشتی از خاک آن بر گرفت و بویید...
ابن سعد نقل می‌کند: چون علی ـ علیه اسلام ـ در مسیر صفین از کربلا گذشت و رو به روی روستای نینوا بر کرانه فرات قرار گرفت، ایستاد و خدمتکار خود را گفت که به ابا عبدالله خبر دهد به این سرزمین چه می‌گویند؟ گفت: کربلا. حضرت گریست تا آنکه زمین از اشکهایش‌تر شد. فرمود: روزی خدمت پیامبر رسیدم که می‌گریست. سبب گریه را پرسیدم، فرمود: جبرئیل پیش من بود. مرا خبر داد که فرزندم حسین ـ علیه السلام ـ در کنار فرات در جایی به نام کربلا کشته می‌شود. مشتی از خاک آن را برداشت و داد تا بویش کنم. چشمانم پر از اشک شد.[6]
امام حسین ـ علیه السلام ـ در کربلا
خوارزمی گوید:
امام حسین ـ علیه السلام ـ روز چهارشنبه یا پنج شنبه دوم محرم سال 61 وارد کربلا شد، برای یاران خود خطبه‌ای خواند و فرمود:
اما بعد، مردم برده دنیایند، دین بر زبانشان است و در پی آنند، تا وقتی زندگی‌شان بگذرد. هرگاه با بلا آموزده شوند، دینداران اندک می‌شوند. سپس پرسید: آیا اینجا کربلاست؟ گفتند: آری. فرمود: اینجا جای محنت و رنج است؛ اینجاست محل فرود آمدن ما و مرکبهایمان و ریخته شدن خونهایمان.
همه فرود آمدند، بارها را کنار فرات گشودند، خیمه‌ای برای حسین ـ علیه السلام ـ و خانواده و فرزندان او افراشته شد. خیمه برادران و عموزادگان را اطراف خیمه او زدند. حسین ـ علیه السلام ـ در خیمه‌اش نشست و به اصلاح شمشیرش پرداخت. چون غلام ابوذر نیز با او بود، حضرت، اشعار «یا دَهرُ افًّ لکِ من خلیلٍ...» را می‌خواند.[7]
پی نوشت:
[1] . وَ جَعلنا هُم أئمه یَدعونَ الی النار ... (سوره قصص، آیه 41).
[2] . ارشاد، ص226.
[3] . الاخبار الطوال، ص 252.
[4] . المعه الساکبه، ج 4، ص 254.
[5] . تذکره الخواص، ص 225.
[6] . طبقات، ج 47، ص 274.
[7] . مقتل الحسین، خوارزمی، ج 1، ص 237. مقتل امام حسین(ع)-ترجمه جواد محدثی، ج2، ص





کلمات کلیدی :