X
تبلیغات
حماسه حسینی از زبان رقیه خاتون - سجاده ای پر از یاس حماسه حسینی از زبان رقیه خاتون - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 5:49 صبح
[ و به کسى که از او مشکلى را پرسید فرمود : ] براى دانستن بپرس نه براى آزار دادن که نادان آموزنده همانند داناست و داناى برون از راه انصاف ، همانند نادان پر چون و چراست . [نهج البلاغه]
حماسه حسینی از زبان رقیه خاتون

متن حاضرحاصل یک تو فیق است که  همکاری با گروه گرافیکی طه باعث شد؛تو فیق نوشتن متن از دستان رقیه خاتون نصیب بنده حقیر گردید

باهم از زبان رقیه خاتون حماسه حسینی را تماشا میکنیم/ همراه با ترجمه انگلیسی این متن درادامه مطلب

الَسَّلامُ عَلَیْکِ یـا رُقَیَّةَُ بِنْتَ اْلحُسَیْنِ الشَّهیدِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ،

انا بنت الحسین

دردانه دختر پدری هستم و نامم رقیه است.از بلندای شانه عمو طعم عشق را چشیده ام که مگو.  روزی به هنگام سفر حج با خورشید ؛پدرم..از خانه و شهر خود رخت بیرون کشیده ام.راهمان دور گشت زه خانه و کاشانه ولی ...هنوز سایه پدر  را به سر داشته ام.با  سیل نامه نا مردمان دعو ت به شهر بی وفایی شدیم...آنگاه که دید پدرم حاجیان شمشیر به زیراحرام بسته اند.طی طریق  راه  کربلا...وارد به یک سفرپر ماجرا شدیم.سفر دراز و پر از شور وشین... مقصد کجاست بابا حسین؟؟!.مقصد ره یار است و جانبازی در ره اش... لبیک گویان برای رضایت اش...آری کرب و بلا و بس یک نینوا ست این سفر ..صد  بار عمه مُرد و زنده شد به پای ما....بس ماجرا کشید ازطعنه حسود... بس خون به دل شد در پای کاروان.
هذا کرب و بلا
وقتی رسید خورشید به کربلا حسین.ده روز با یاوران  و همر هان سختی به اندازه ده سال کشیدکاروان.یک روز آب بسته شد ... یک روز جدا شدند سست پیمان ها... یک روز آب نبود به خیمه ها... یک روزچاره میکرد یک کاروان در برابر هزاران دشمن که باشد اهل حرم در امان.آخر رسید روزی که آب کاملا بسته شد...  اما عموست سقای کربلا..و کام علی صغیر هنوز تر میشد از مشک آب...روزی رسید که خورشید در آسمان جفت بود و ،زمین پراز ماه پاره پاره بود. روزی که یاران خورشید و طفل شیرخواره اش از  خون خود سیرآب میشدند..آنگاه که آسمان کاروان ماه اش قطعه قطعه شد بار دگر خورشید خروشید و دشمن هراسناک، از پی تجهیز قوا عزم نمود. من به دنبال پدر بودم و رفع تشنگی...گویا که در قتلهگاه، خورشید سر بریده شد. چند لحظه ای زینب آرام نداشت.. گویا او نیز تحمل این همه جور و جفا نداشت...آرام نمیشد عمه ام، وقتی که فریاد هلهله به گوش رسید.. بیرون خیمه ها گویی قیامت است... از چکاچک شمشیرها و هلهله ، از تاختن به خیمه خورشید حسین... باز هم به من نگفت کسی.... بابا حسین سر بریده شد.
آتش زدند خیمه ها و سوختند دلهایمان... غارتگری.... حتی به گوشواره هایمان!!!حتی قصب لباسهای پر خون شهیدان مان...!!
آن روز و آن شب و آن احیای نیه شب ...در اوج ترس بودیم و دراضطراب و خستگی.. دستان وپاهایمان پر آبله . دامانمان سوخته از جور جاهلان، در گوشه ای خزیدم که بابا پیدایم کند.. با سیل  اشک نشستم نیامدی. نا  گاه به سیلی محکمی دانستم اسیر شدم...
دستان سنگین و ضربه شلاق دشمنان ....امشب گذشت و فردا تا چند روزگاهی پیاده وگاهی بر ناقه ای عریان ..از ضعف و تشنگی ودشنام نا مردمان...بس  درد بود بر دلهایمان، در بین راه خار بود و سنگ و شلاق دیو سیرتان..آخر یکی به من بگوید این چه سفری بود که رفت بابایمان.. بابا چرا اهل حرم را نبرده است؟....یقین دارم که زجر بیمار بود .....آری مرا با گیسوانم  بلندکردو به ناقه نشانده است.
از شهر ها و خانه ها که رد میشدیم سیل دشنام و سنگ بود که بیشتردلتنگ میشدیم... گفتم سکینه جان ؛عمه جان ؛بابا نگفت کجا میرود؟!اخر چرا او سفر را بدون ما میرود.. وقتی عمو نیست این چه کار بود؟؟؟ باباحسین بیاکه دخترت ازدست می رود.

امان ...فی شام

 وای از شام و از تعنه و دشنام و ناسزا ...از این همه بدتر .. میخندیدند چرا؟
آخر مگر غریبی خنده دار است یا فاطمه... مگر ما نیستیم دختران حسین؟!

 

غم تمام دلم را گرفت وقتی دیدم گوشواره ام را به گوش دختری .وای نه چه شد ه بابا یم حسین.. من اشتباه میکنم؟ این انگشتر دست عدو ،نیست همان انگشتر حسین؟

کم کم به خواب میروم و بی حواس  میشوم از بس به تن ندارم نایی و به چشم سو....
عمه لالایی بگو تا من بخوابم    در قنوتت  کن دعا طاقت ندارم

 اما به خواب دیدم آمدی، بابایم ؛حسین. بیدار شدم کجایی عمه جان بیا که الان پیشم بود بابایم حسین. بگو  چرا سفر رفته است ؟!!!.آخرچرا تنها شدیم عمه جان...عزیز جانم بگو بیاید بابا حسین....تا این سخن گفتم برای عمه جان ،بین زنان و کودکان شد شیون عظمی به پا ....من بلند میگفتم بابا  حسین؟؟!، عمه مویه میکردو می بوسیدم . باز میگفتم عمه جان تمام تنم درد میکند، کاش بابا بود مرا می بوسید و بغل میگرفت !!!شیون و شین شد خرابه ای که منزل دختران نبی بود و اهل کاروان کربلا... آن نامرد یزید فرستاد دستاری  برایم وناگهان... دیدم صورتی را که به خون خضاب بود دیدم  لب و دندانی که بوسگاه اولیاء بود...آه...آه...بابا تویی؟؟؟ چرا کسی بر سر و  مویت شانه ای نزد.. این همه خاکستر از کجا به روی صورتت نشست...آخر  چرا  رگهای گردنت بریده است .. ای نازنین بیا که دخترت اینجا نشسته است ...هر شب و روز من، به دامنت چنگ میزدم ... می خفتم و شعر و غزل میگفتم به موهایت چنگ میزدم. ...تو مرا نوازش می کردی و من برایت حرف میزدم...بیا بیا که اینک من تورا به دامن کشیده ام .بابابیا  تا بوسه بارانت کنم ،..در راه نوای قرآنت به گوشم رسید بابا بگو با این لب و دندان چگونه قران خوانده ای؟؟؟ ای خورشید به میان تشت مشین بیا در آغوش دستان کوچکم.... لحظه ای آرام گیردر کنار من..ای دنیا اُف بر تو و بر نامردمان؛بر آنان که حق را سر بریده اند، و اهل و عیالش به زجر اسیر کرده اند .آیا اینان  از خدانترسیده اند؟؟عمه جان ای، ای اهل حرم ..من میروم ... تا با پدر از این جهان سفر کنم.. تا در کنار جّدمان محمد (ص)   شکایت از این همه نامردمان کنم..عمه خدا نگهدار تو...
 دیگر از بابا یم حسین، جدا نمیشوم....
ای دشمنان بدانید خورشید را اگر سر بریدید... اما خدای خورشید و آسمان و ماه هرگز رهایتان نمیکند.


«یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبکَ بِدِمائکَ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْکَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی! یا أبَتاهُ، مَنْ بَقی بَعْدَک نَرْجوه؟ یا أبَتاهُ، مَنْ لِلْیتیمة حَتّی تَکْبُر»
«پدر جان، کی تو را با خونت خضاب کرد! ای پدر که رگهای گردنت را برید! ای پدر، کی مرا در کودکی یتیم کرد! پدر جان، بعد از تو به که امید وار باشیم؟ پدرجان، این دختر یتیم را کی نگهداری و بزرگ کند

فاطمه موسوی/اربعین 1390

 

.......................................................................................................

In the Name of God, the Merciful, the Compassionate

The present inion is the result of 40 Shia graphists to answer the son of Zahra (God piece upon him)

Hoping this will be a relief for the dynasty of God pain (All’s Allah). This inion’s friends will serve their master in the future if God help. This joint work is gathered from all over the world through the internet. Ya Roghayeh, Ya Shahide Sham was the executive code of the project. Together we watch the image of Roghayeh Khatoun epic.

O’ Ali

I am Hossein’s girl

The lovely girl of a father and my name is Roghayeh. I have tasted love from the height of my uncle’s shoulder. Once in Haj’s time with the Sun; my father… I’ve pulled out of the house and left home and city. Our path became far from home… but I still have the shadow of the father on my head. We were invited to a treachery city with a flood of traitors’ letters... When the father saw that Haj is had swords behind their Ahram clothes, he bound for Karbala... We entered an adventurous travel. It was a long travel full of anxiety... Where’s the destination of Baba Hossein??! The destination is God’s way and sacrificing in his way (for Gods’ satisfaction and compliance)… while saying Labaik for satisfaction… and yes to Karbobala and Neinava is this journey... Aunt died a hundred times on this trip and came to this journey for our sakes... She suffered a lot from jealousy. She grieved a lot for Karavan.

This is Karbobala

Hossein, when the sun reached to Karbala. He tolerated as long as 10 years in those 20 days with his followers and assistants. One day water was blocked… one day cowards separated their ways… once there was lack of water to the tents… one day one Karavan was seeking a solution in front of thousands of the enemy to keep the Shrine safe. And the last day the water was completely closed… but the uncle was still the water carrier (Saghayeh Karbala)… and Asghar’s mouth was still wet from the water container… A day came when they were a pair of sun in the sky and the earth was filled with the moon ripped. A day when the sun companions and his sucking baby were saturated with their own blood... When the moon of Karavan’s sky was mutilated, the sun roared again. The energy was frightened and resolved to pursue the armed forces. I was searching for my father and relieving from thirst… It seemed that the sun was beheaded in Ghatlgah. Zeinab was intolerant for a while... Apparently she didn’t tolerate this kind of persecution… My aunt wouldn’t be quiet when the cry was heard to yell… As if it was Armageddon from swords and yell, from the gallop to tents... Again nobody told me that father Hossein had been beheaded.

They burnt the tents and our hearts… even our earrings!!! Even taking our shahidans’ bloody clothes by force…!!

That day and night and that mid night vigil… we were in the zenith of fear, anxiety and fatigue.

Our hands and feet were full of blister. Our skirts were burnt from ignorant cruelty. I hid somewhere until Father finds me. I sat with flood of tears suddenly with a tough slap. I found they were trapped (we were enslaved)…

Heavy hands and lashes of enemies… this night passed and the next day to some days walking and sometimes sitting on an uncovered camel… from fatigue and hunger and enemies’ teasing… we had lots of grieves in our hearts. There were rocks and thorns and devil like whip and curses… Someone tells me what a journey it was that our father went... Why hasn’t he taken his family with him...? I’m confident that the patient was suffering… he seated me with my hair on the camel.

When we were passing cities and homes, flood of curse and stone made us sadder… I said dear Sakineh; dear aunt; didn’t my father tell you where he was going!? Why was he going on a journey without us…? Why did he go when the uncle was not here???Father Hossein comes soon because your daughter is dying.

Alas… in Shaam

Alas from Shaam and from curse and swear and sarcasm… worse of all… why do you laugh?

Is it funny to be poor? Oh Fatemeh… aren’t we girls of Hossein?

I felt deep sorrow when I saw my earrings to the girl’s ear. Oh, where’s my dad? Hossein… I make a mistake? This ring on enemy’s hand isn’t Hossein’s ring?

I go to sleep and feel numb. I have no energy in my body and no light in my eyes… Aunt say lalayie to make me a sleep, pray in your ghonut because I’m so intolerant.

But I dreamed you had come back, my father, Hossein. I woke up, where are you my dear aunt, my father, Hossein was here right now. Tell me why he has gone to travel?!!! Why are we alone, dear aunt… My dear tell come back father Hossein... When I said these words for dear aunt, women and babies started moaning and screaming... I said father loudly, father Hossein??! And the aunt kissed me while moaning. Again I said to her that all my body is aching, I wish my daddy would be here and kiss me and hug me!!! Screaming and shouting turned into a ruin for profit Mohammad’s girls and Hossein’s family... Cruel Yazid sent me a turban and suddenly… I saw a face colored with blood; I saw teeth and lips which were kissed favorites of God… Ah… Ah… is that you father??? Why hasn’t anybody combed your hair...? How did all these ashes sat upon your face... Why are all your neck veins cut…? Dear come because your daughter is sitting here… every night and day when I sought you... I slept and read poems and lyrics, I cuddle your hair… you patted me and I talked to you... come, come because you are in my lap now. Come and let me flood you with kisses... I heard the melody of Koran you were reading on the way, tell me how the lips and teeth read the Koran??? Oh sun, don’t sit in the tub, come and sit in my small arms... becalm for a while beside me... damn on the world and on its traitors; on whom sacrificed the truth and slaved his wife and family by force, didn’t they fear God??? Dear aunt, an inmate… I’ll go… and travel with my father to another world… in order to complain from all these traitors to our ancestor Mohammad... Aunt God blesses you... I will never separate from my father Hossein…

Enemies, you should know if you scarify sun… but the God of sky and sun and moon do not ever let you free.

« یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی خَضَبکَ بِدِمائکَ! یا أبَتاهُ، مَنْ ذَا الَّذی قَطع وَ رِیدَیْکَ! یا أبتاهُ مَنْ ذَا الَّذی أَیتمنی علی صِغَر سِنّی! یا أبَتاهُ، مَنْ بَقی بَعْدَک نَرْجوه؟ یا أبَتاهُ، مَنْ لِلْیتیمة حَتّی تَکْبُر»

Oh my dear father, who covered you in blood! Oh father, who your neck vessels were cut! Oh father, who caused me to be an orphan in childhood! Dear father, who I should be hopeful after you? Dear father, who looks after this orphan girl after you?

فاطمه موسوی/اربعین 1390

استفاده شده در یک کار گروهی در این سایت





کلمات کلیدی :