خاطره ای از اون سالها
شبهایی که تا صبح بالای سر مجروح ها می نشستم و با اون صحبت کردم و اونم به من درد دل میکرد یادم نمیرود... چند بار حرفاش روضه بود ... چند بار بغلش کردم ... چند بار دور از چشم بقیه بوسیدمش... و خاک های روی سرشو پاک کردم و بهش تصلی دادم... قسم خوردم تا وقت مرگ کنارش بمونم... فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه... همه که خواب بودن بازم بوسیدمش و اشک ریختم... گاهی هم نوازشش کردم.. خدایا اینقدر خوشحال بودم که هنوزم در اغوشم دارد............................................................................................ دوستت دارم چادر خاکی مادرم در خانه زهرا همه معراج نشیند
کلمات کلیدی : |