همین روزها بود ویار داشتم خیلی دلم میخواست از میوه های شاخه بالایی درخت(سپسون) گیرم بیاد حالا نمیدونم این چه ویاری بود... از همه خجالت میکشیدم بگم چی دوست دارم... تا اون روز عصر یک روز قبل از اینکه بچه رو از دست بدم... درگوشی به مهین گفتم میتونی بری برام از اون شاخه بالایی درخت دوتا میوه بچینی برام.. ..واقعا که اینم از دوستم با خنده هاش همه رو خبر کرد.... دو دقیقه طول نکشید دیدم دادش مهین منصور ابادی که سال بعد همین روزها بود شهید شد رفته بود اون بالا و صدا زد میتونی کلاه رو بگیری .. من متوجه بودم اون کجاست اما.... مهین دنبال برادرش می گشت و با اون لهجه غلیظ جنوبی میگفت خو کاکا نگفتی زیر زمینی یا تو آسمون چیو بگیرم....در حالی که لب میگزیدم با اشاره بهش گفتم اون بالاس... مهین شوخ که همیشه درحال شاد نگه داشتنم بود گفت: بفرما خدا شانس بده ... من اگه ویار داشتم به جای این میوه شاخه و برگشو توی چشمم میکرد .... بده کاکا میگیرمش بعد...کلاه خود برادرش که پر شده بود از میوه درخت و پرتاب شد خیلی راحت گرفت... بعد از شستن میوه ها.. دوتاشو با شوخی و مزاح به زور فشار داد تو دهنم.. و با خنده میگفت بخور کمیلت چشاش رنگی نشه .. منم از سر لج گفتم کمیل من حتما چشاش رنگیه چون پدر بزرگ همسرم چشاش آبی بوده..... مهین که از رو نمیرفت گفت .. پس چه خوب شد وقتی بزرگ شد بیا این مریم سیاه مارو براش بگیر.... نمیدونستم میوه رو بخورم یا به حرفهای مهین بخندم... باز دلم برات تنگ شد مهین جان کلمات کلیدی : |
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 5:12 صبح
از همه خجالت میکشیدم بگم چی دوست دارم