X
تبلیغات
آقای بهجت و طلبه صفر کیلومتر - سجاده ای پر از یاس آقای بهجت و طلبه صفر کیلومتر - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28 ، 12:13 عصر
بزرگى آفریننده در اندیشه‏ات ، آفریده را خرد مى‏نمایاند در دیده‏ات . [نهج البلاغه]
آقای بهجت و طلبه صفر کیلومتر

آیت الله بهجت
تا یک هفته پیگیر این داستان زیبا باشید

خاطره ای که از امروز نقل میشود یه داستان واقعیه برای یکی از بچه محل های خودمون . اگه می خواهید ببینید که در باغ شهادت باز ، باز است با ما همراه باشید .

آیت الله بهجت

این داستان در چند مرحله ارائه می شود هی نگید ربطش چی بود
... نفهمیدم کی خوابم برد . اما در خواب همش کابوس می دیدم ،‌.... ساعت ها همین طور به کندی می گذشت که ناگهان با  صدای وحشتناک در حجره ،‌ نیم متر از جا پریدم . قلبم با تمام سرعت می زد.
یک نفر داشت در حجره را از جا می کند . در را قفل کرده بودم ، اما او اصرار داشت که در را باز کند . دستگیره در پشت سر هم بالا و پایین می رفت . حجره تاریک تاریک بود . از  شدت ترس پاهایم سرد شده بود و توان بلند شدن نداشتم . آرام خم شدم و ساعت زنگی کوچکم را نگاه کردم ، ساعت چهار نصف شب بود ،‌ با دیدن ساعت ترسم دو چندان شد.
 ... مات و مبهوت به در اتاق نگاه می کردم . چراغهای داخل حیاط ، سایه آن شخص را توی  حجره افتاده بود ، قدر بسیار بلندی داشت ....
زبانم بند امده بود ،‌می خواستم داد بکشم . اما نمی توانستم . خیره شده بودم به سایه ان مرد .دستگیره در به طور وحشتناکی بالا و پایین می رفت . نزدیک بود سکته کنم که صدایی به گوشم خورد: ـ سید ، سید ! سید بیداری؟ سید ؟
با شنیدن این جمله نفسم سر جاش اومد  ، نا خوداگاه گفتم :" کیه ؟ چی می خوای نصفه شبی؟"
ـ منم بابا ،‌ امیر خوانی ! چرا جواب نمی دی ؟
ـ امیرخوانی ؟ امیرخوانی کیه دیگه ؟
ـ از طلبه هام ! بیا دم در با هم آشنا می شیم !!!!
آرام بلند شدم ، اما هنوز شک داشتم . .... با چند تا صلوات در را باز کردم ! در زیر نور تیره روشن تنها چراغ حیاط ، فقط سفیدی دندانهایش بود که به چشم می خورد .!
ـ حالت چطوره رفیق ؟! مرد حسابی پس  چرا جواب نمی دی ؟ نیم ساعته صدات می کنم ! و دوباره لبخند زد !
یکی دو بار تو مدرسه دیده بودمش اما .....
آن خنده ها مثل چند تا فحش درست و حسابی بود ، تیغ میزدی خونم در نمی اومد . اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم :
ـ امری دارین ؟
ـ نه بابا ! امر چیه عرضی داشتم که .... حالا چرا انقدر ترسیدی ؟!!!!!!
ـ بالاخره نفرمودید ، کار داشتید ؟
ـ دیشب اومدم دم حجرت نبودی . رفقا گفتند صدای خوبی داری و گه گداری مداحی می کنی . گفتم الان بیام با یه تیر دو نشون زده باشم . هم برای نماز شب بیدارت کنم ،‌ هم اینکه بهت بگم بعد از نماز صبح زحمت دعای ندبه رو بکشی . باشه ؟ًً!!!!!
وقتی این حرفها را می زد ، احساس می کردم رگهای گردنم داغ شده اند! دستهایم عرق کرده بودند ! بقدری عصبانی شده بودم که نگو و نپرس ! حرفهایش را قطع کردم و گفتم : " اولا تو نه شما ! ثانیا : خیلی ادم بی ادب و بی نظمی هستی که این موقع شب امدی و در حجره رو اینطوری می زنی ! مثل ادم بلد نیستی در بزنی ؟!!!!!!!! ثالثا : صد سال هم من برای امثال شما نمی خوانم !
لبخند صورتش قطع نمی شد ! انگار نه انگار که این حرفها را بهش زده بودم ! لبخندش را بزرگتر کرد و خواست حرفی بزند که از شدت عصبانیت در حجره را محکم به رویش بستم ! نزدیک بود شیشه های در خرد شود ! خیلی از دستش ناراحت بودم . دوست داشتم یک کشیده محکم بزنم توی گوشش! ای بابا عجب طلبه هایی پیدا می شن ! یارو نصفه شب امده در می زنه و تازه نیشش هم نیم متر بازه ! داشتم این ها را زیر لب زمزمه می کردم که از پشت در صدا زد : سید جون پس دعای ندبه منتظرتم . راستی منو جزو اون چهل نفر تو نماز شبت دعا کن !
با گفتن این جمله دیگه از کوره در رفتم . به قول بچه ها رگ سیدیم گل کرد ، ساعت کوچیکم رو به طرف در پرتاب کردم و بلندبلند گفتم : " برو دیگه اقا جون !‌ عجب بچه پررویی هستی ؟! مگه از مردم ازاری خوشت می یاد ؟! اسمتم گذاشتی طلبه ، خجالتم خوب چیزیه !!!! "
مثل اینکه این فقره اخری تأثیر گذاشته بود ! صدای پاهایش می آمد که از پله ها پایین می رفت ....
ادامه دارد...

 

 





کلمات کلیدی :