فردا صبح با پرس و جو از بچه ها فهمیدم که اسم این پسره قدرته ، قدرت اله امیر خانی ! " قدرت خدا رو بنازم چه موجوداتی خلق کرده ! " خلاصه این اولین برخورد من با قدرت الله بود . برخوردی که باعث شد اصلا ازش خوشم نیاد ! اما چند ماه که از این جریان گذشت ، کم کم باهاش اشنا شدم . یعنی او خودش را به زور با من اشنا کرد! بعد از ان جریان هر وقت مرا می دید اول سلام می داد و بعد با خنده بی مزه ای کله اش را بالا و پایین می کرد و می گفت :" اقا سید ما چاکرتیم !" همش فکر می کردم با خنده هایش دارد مسخره ام می کند. دوست داشتم جواب سلامش را ندهم ، اما نمی شد. بالاخره با ما رفیق شد.... هر شب دو ساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب بیدار می شد. معمولا نماز شبش رو در مسجد مدرسه می خواند . یک اورکت معمولی و خاکی تنش می کرد و کلاهش رو هم می گذاشت تا مثلا شناسایی نشه ! اما جالب این بود که همه می شناختنش !!!! بعدها فهمیدم که نه بابا، این پسره مدلش همینطوری هست ، یعنی با همه همین جوریه ، زود گرم می گیره و رفیق می شه . به قول معروف زود خودمونی می شه . کم کم بیشتر با هم اشنا شدیم. 18سال بیشتر نداشت . پشت لبش تازه سبز شده بود ، اما از حق نگذریم خیلی بچه پرکاری بود . پرکار و معنوی و درس خوان . پارسال شاگرد اول مدرسه شده بود و امسال طلبه سال دوم مدرسه حقانی بود . هر شب دو ساعت قبل از اذان صبح برای نماز شب بیدار می شد. معمولا نماز شبش رو در مسجد مدرسه می خواند . یک اورکت معمولی و خاکی تنش می کرد و کلاهش رو هم می گذاشت تا مثلا شناسایی نشه ! اما جالب این بود که همه می شناختنش !!!! هر کس به شوخی چیزی بهش می گفت . داوود می گفت :" نمی دونم چرا وقتی با این قیافه می بینمت یاد کارتون رابین هود می افتم ، وقتی که تو مسابقه تیراندازی خودشو شکل مرغ درست کرده بود!!!!" منم به شوخی بهش می گفتم :" قدرت جان می دونی با این استتاری که شبا می کنی شکل چی می شی؟" ـنه شکل چی می شم ؟ ـ شکل کبکی که سرش رو کرده زیر برف و فکر می کنه بقیه نمی شنا سنش ! بابا ، تو همین طوری هیکلت تابلو هست ، با این کلاه و بساطتت دیگه می شی تابلوی نئون !!! می خندید و می گفت : جون من راست می گی ؟ اگه راست می گی بگو دروغ می گم !!!! همیشه چند تا از این جمله های بی سرو ته آماده داشت و این موقع ها نصیب آدم می کرد و سر بحث رو کج می کرد . اما از حق نگذریم که عجب نمازشب هایی با حالی می خواند... وقتی به سجده می رفت ادم اوج زیبایی ارتباط یک بنده مطیع رو پیش مولای کریمش به چشم می دید . ... قدرت بعد از اینکه نماز شبش را می خواند نزدیک یک ساعت مانده به اذان صبح ، نوار مولای یا مولای ـ مناجات جضرت امیر (ع) ـ را می گذاشت پشت بلند گوی مسجد . صدای ملایم این نوار اکثر شبها فضای داخل مدرسه را ملکوتی می کرد و علاوه بر آن بچه هایی رو که برای نماز شب خواب مانده بودند بیدار می کرد ...بعد از انکه نوار مناجات امیرالمؤمنین رو پشت بلندگو می گذاشت از مدرسه خارج می شد و می رفت نانوایی. با نانوایی کنار حرم قرارداد داشت ، اولین نفر نزدیک صد عدد نان می خرید برای فروشگاه مدرسه ... بر می گشت به مسجد ، دم دمای اذان صبح شده بود . نماز جماعت را برپا می کرد . بعد از نماز جماعت هم مسئول برگزاری زیارت عاشورا بود . اگر کسی را پیدا می کرد که زیارت عاشورا بخواند که هیچ و گرنه خودش می خواند ... هر مراسمی که توی مدرسه انجام می شد سر و کله ی امیرخانی پیدا بود . به قول یکی از بچه ها کنترات کار می کرد ! شب و نصفه شب و زمستون و تابستونم حالیش نبود!!! بعد از زیارت عاشورا ، مسئول برگزاری صبحگاه مدرسه هم بود. چند نفر از طلبه ها که علاقه به ورزش صبحگاهی داشتند دور هم جمع می شدند و دور حیاط مدرسه می دویدند و نرمش می کردند . البته نه مثل نرمشهای معمولی. شرایطی داشتند . فی المثل : امیرخانی به عنوان سرگروه هر روز با لباس سراپا بسیجی ، با پوتین و پاچه های گرد کرده جلوی صف صبحگاه حا ضر می شد و با ذکر یا علی ورزش را شروع می کردند . او ذکر می گفت و بقیه هم در حال دویدن جواب می دادند . ـ امام اول .... ـ علی ـ فاتح خیبر ... ـ علی ـ همسر زهرا... ـ علی ـ شیر دلاور ... ـ علی ـ بدست ابن ملجم ... ـ علی ـ شهید دین شد ... ـ علی و الی اخر . ذکرهای بسیار زیبایی را با اهنگ خاصی ترتیب داده بودند و پشت سر هم می گفتند . این ذکرها حال و هوای خاصی به مدرسه می داد . مثل مارش عملیات بود. آخر تمامی این صبحگاه ها هم معمولا با شوخی و شیطنت همراه بود ... بعضی وقت ها صدا می زد :" برای سلامتی روح ستارخان و باقرخان صلوات !!! " بعضی روزها (معولا روزهای سرد) که کسی حال دویدن نداشت ... قدرت اله بود و حوض خالی ! هرچند او انقدر سمج بود که این مواقع هم به تنهایی دور حیاط می چرخید و صبحگاه را برگزار می کرد. خودش می گفت و خودش هم جواب می داد ... ... بعد از مراسم صبحگاه باید لباسش را عوض می کرد و می رفت تا فروشگاه را باز کند . اخه مسئول فروشگاه هم اون بود ... الان وقتی به کارهایش فکر می کنم تعجب می کنم که چطور این همه کار را انجام می داد ، بدون اینکه خسته شود ! این هم از قدرت خدا بود ! ... هر مراسمی که توی مدرسه انجام می شد سر و کله ی امیرخانی پیدا بود . به قول یکی از بچه ها کنترات کار می کرد ! شب و نصفه شب و زمستون و تابستونم حالیش نبود!!!
کلمات کلیدی : |