... خیلی نورانی شده بود . وقتی نگاهم به بدنش افتاد بسیار تعجب کردم . چرا که این بدن ، بدن آدمی نبود که با ماشین تصادف کرده باشد . سالمِ سالم بود ... همهمه زیادی از تو حیاط نظرمان را جلب کرد . آقای زارعی ... از آن بالا داخل حیاط را نگاه کرد و گفت : « فکر کنم جنازه رو آوردند . » بلند شدم ، دل تو دلم نبود . اما ... دیگه ترس نداشتم . واقعاً جمله ی آقای بهجت قدرتی در من ایجاد کرده بود که توان وصف آن را نداشتم . ... سر تابوت را گرفتیم و گذاشتیم کنار میز ، همان میزی که شکل سنگ غسالخانه درست کرده بودند . صدای گریه بچه ها در میان ذکر یا حسین یا حسینشان گم شده بود . پارچه سفیدی روی بدنش بود ... آرام پارچه را از روی صورتش کنار زدم . با چشمای بسته اش مرا نگاه می کرد . بی اختیار سلام کردم . گویی او هم سلام کرد ... ... خیلی نورانی شده بود . وقتی نگاهم به بدنش افتاد بسیار تعجب کردم . چرا که این بدن ، بدن آدمی نبود که با ماشین تصادف کرده باشد . سالمِ سالم بود . اما چرا ، تنها خراشی که روی تمام بدنش خودنمایی می کرد ، خراش روی گونه و کبودی گوشه چشمش بود ... آری تمام عشق قدرت در عشق به حضرت زهرا (س) خلاصه می شد و بس. به قدری حضرت زهرائی بود که حتی می گفت من بیشتر ، هیئت هایی می روم که نام حضرت زهرا (س) داشته باشد .... (و حالا او زهرائی شده بود ... هجده ساله با صورتی کبود ... ) هنگام غسل بی اختیار اشک می ریختم و اصلا روم نمی شد که به صورتش نگاه کنم . (حقیقت این بود که من با اشک ، قدرت الله را غسل دادم ) آیة الله اعتمادی مرا صدا کردند و فرمودند : « اقا سید می بینم که انگشتهای دست قدرت الله جمع شده . مثل اینکه چون دیشب در سردخانه بوده انگشت هایش خشک شده ... روایت داریم که مستحب است بدن مرده به همان صورتی باشد که در حال عبادت بوده . لذا بهتر است که شما کمی آب داغ روی انگشتهای او بریزید تا انشاءالله انگشتهایش باز شوند و به حالت معمولی در بیایند ... انگشتهای قدرت خشک شده بود . چند باری آب داغ ریختم و دستهای او را ماساژ دادم ... برای اینکه انگشتهای مشت شده اش به حالت اول برگردد دستم را داخل انگشتهای او قلاب کردم و .... با کمی فشار کشیدم ... در حالیکه هنوز نوک انگشتانم ، نوک انگشتان قدرت الله را چسبیده بود ... دستم را در دستش شل کردم .... من دستم را رها کردم اما او دست مرا رها نکرد .... ادامه دارد ........
کلمات کلیدی : |