.... بعدها عبدالله برادر قدرت ... می گفت : قدرت الله وقتی خیلی کوچیک بوده مریضی سختی می گیره که هر چی دوا و دکتر می کنند ، فایده نمی ده . کار به جایی می رسه که دکترها هم قطع امید می کنند و منتظر تقدیر می مانند . در این بین پدر و مادر قدرت الله نیت می کنند که اگر خدا عمر دوباره به قدرت الله بده ، نذر می کنند که وقتی بزرگ شد بفرستنش در راه خدا تا اینکه شهید بشه ... ... اولین جایی که جنازه را بردند ، روبروی حجره یازده یعنی حجره قدرت الله بود . جنازه را برای لحظاتی در مقابل عبادتگاه او و به تعبیر من میخانه او بر زمین گذاشتند و سپس سفر عرفانی و اسمانی او با ذکر یا حسین (ع) شروع شد ... او را به دور مدرسه چرخاندند ... جایی که صبح ها قدرت الله با لباس بسیجی خود آنجا ورزش می کرد و ذکر یا علی(ع) می گفت ... تمام بچه های مدرسه ... قدرت الله را در این مسیر بدرقه کردند و ذکر یا علی (ع) می گفتند . وبعد هم... ... هشت سال از ان جریان گذشته بود و من پس از هشت سال ، بار دیگر به مدرسه حقانی برگشتم .... حقیقت این بود که وقتی هشت سال پیش آن اتفاق افتاد و قدرت الله از پیش ما رفت ، من دیگر طاقت ماندن در مدرسه حقانی را نداشتم ... به هر حال یکی دو ماه بعد از رفتن قدرت الله من هم ساک خود را جمع کردم و انتقالی گرفتم و به مدرسه دیگری رفتم . حالا پس از گذشت سالها به من گفته بودند که یک درس « سیوطی » برای بچه های پایه دوم مدرسه بگویم . وقتی این خبر را شنیدم که باید به مدرسه حقانی بروم و آنجا درس بگویم ، آن هم برای بچه های سال دوم ، اولین چیزی که فکر مرا به خود مشغول کرد ، یاد قدرت الله بود . چرا که قدرت الله هم وقتی رفت طلبه سال دوم بود . .... ما بین عکسهای شهدا ، عکس قدرت الله مرا به خود جلب کرد . با دیدن این تابلو ناخودآگاه یاد کلمات خاص آن خانمی افتادم که مدام فریاد می زد : « ای کاش نذر نکرده بودم ....» .... بعدها عبدالله برادر قدرت ... می گفت : قدرت الله وقتی خیلی کوچیک بوده مریضی سختی می گیره که هر چی دوا و دکتر می کنند ، فایده نمی ده . کار به جایی می رسه که دکترها هم قطع امید می کنند و منتظر تقدیر می مانند . در این بین پدر و مادر قدرت الله نیت می کنند که اگر خدا عمر دوباره به قدرت الله بده ، نذر می کنند که وقتی بزرگ شد بفرستنش در راه خدا تا اینکه شهید بشه ... .... برادرش می گفت ...قدرت الله این موضوع رو فهمیده بود لذا هر از چند گاهی پیش مادرش می رفته و می گفته که مادر جان تو رو خدا دعا کن هر چه زودتر نذرت قبول بشه .... ....و آن روز نذر پدر و مادر قدرت الله محقق شده بود و به گفته حضرت ایة بهجت قدرت الله شهید شده بود . .... آهسته کنار حوض نشستم ... یاد آن روز ماه رمضان افتادم .... یاد حرفهای رد و بدل شده بین من و قدرت الله ... از روی سکّوی حوض بلند شدم و سریع نشستم و دنبال آن ضربدر قدرت الله گشتم .... دلم می گفت خدا کنه که به مرور زمان پاک شده باشه .... اما .... درست همان جا و درست با همان صلابت ، ضربدر قدرت الله خود نمایی می کرد . یکه خوردم و ترس عجیبی تو دلم موج زد . خلاصه روزهای آینده من بودم و ضربدر قدرت الله . هر وقت که از در حیاط مدرسه وارد می شدم آن ضربدر کنار حوض ، مثل تیری به چشمم می خورد و مرا به یاد قدرت الله می انداخت ...و فاتحه ای برایش می خواندم .... چند جمله از امیرخانی که در دفتر خاطراتش با خط درشت نوشته بود : یا فاطِمَةُ فَبِعَلِّک َ ما بَرِحْت ُ مَنْ بابکْ ای فاطمه جان به همسرت علی (ع) قسمت می دهم که من را از در خانه ات دور نکن.... بِذِکْرِکِ یا سَیِدَتی عاشَ قَلْبی بانوی من به ذکر تو قلب من می تپد .... و درباره ماجرای کوچه نوشته بود : زندگی آن است کز غم این محنت عظمی بمیرم ... عاشق اگر رنگی از معشوق خود نگیرد ، در عشق خود صادق نیست او هم مانند حضرت زهرا (س) در سن هجده سالگی با صورتی نیلی به سوی معبودش پرگشود ... اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک ... آمین
ادامه ندارد .(یعنی پایان)
کلمات کلیدی : |