سکوت کن ... صدای پای مرکب کسی است که در بیابان می آید، تا به کاروان حسین برسد ... حسین از دور آمدن سوار را می بیند، او برادرش محمد بن حنفیه است ... حسین سر ذوالجناح را به سوی او می چرخاند و دو برادر روبروی یکدیگر می ایستند محمد با نگرانی به حسین میگوید: ای برادر؛ از این سفر حذر کن ... مگر تو اهل کوفه را نمی شناسی؟؟؟ آنها پدرمان علی را نیز تنها گذاشتند و برادرمان حسن را .. حسین نگاهی پر معنا به محمد می کند و می فرماید: دقایقی پیش بر روی اسب خوابم برد و در خواب پیامبر را دیدم که فرمود: حسین؛ خداوند می خواهد تو را کشته ببیند. محمد بغض می کند و می گوید: ای برادر، حداقل از بردن زنان و فرزندانت بپرهیز. حسین می فرماید: ای محمد؛ پیامبر در خوابم نیز فرمود: خدا دوست دارد زنان و فرزندانت را نیز اسیر ببیند. محمد سری تکان می دهد و می گوید: من عاجز و ناتوانم از همراهی تو ... حسین در حالی که سر ذوالجناح را می چرخاند با لبخند می گوید: حرجی بر تو نیست برادر. و محمد همان جا می ایستد و رفتن برادرش را می نگرد ... سکوت کن و صدای دور شدن کاروان را بشنو.
کلمات کلیدی : |