در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون یاد شهیدانی که در خون پا نهادند با رمز یازهرا حماسه آفریدند شلمچه اسمی که در یادها تا ابد خواهد ماند و در سراشیب زمان هم فراموش . وه چه زیبا روزهای جنگ دفتری شد که گرد و غبار دوستان رفتند و من جا ماندهام در قفس تنهای تنها ماندهام آری اینجا شلمچه است ! اینجا همان بهشت است،آه ای شلمچه نامت گره خورده است آی ای شلمچه بوی عشق را می شنوم بوی گمنامی را بوی یک دنیا مظلومیت بوی
کاروان به شلمچه رسید. باید وضویی دوباره بگیرم.. کاروان نوحه خوان به کنار خاکریزی رسیدند دور از و حاج حسین به بچه ها گفتن حالا با همه هرکسی به گوشه ای رفت برای تفرج در و بعد از نماز مغرب یکی از بچه ها که به سمت معراج شهدا رفتیم و خبر رو به بچه ها ی دادیم امشب میهمان معراج در
به همین دلیل تا ساعت 3 با بچه ها بودم تا ساعت 3 که کارم تمام شد اونوقت تا و صبح حرکت به سوی فتح المبین و ادامه دارد کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره |
سینه مالآمال درد است ای دریغا مرهمی این خاک چقدر گیراست ای خدا ......... یادمه سال 63 هم تنها بمب شیمایی تونست منو ازش جدا کنه........ و همینطور سال 75 بیماری سخت فرزندم. اون سالها .... توی خیابون های شهر آبادان چه غوغایی بود رزمنده ها داشتن بین دو تا شط نهر می زدن شهر هم شلوغ بود . گاهی مجروحین بیمارستان صفر بود و گاهی جا نداشتیم و سریع اعزام میکردیم. تریلرهایی که چندین قایق و یا بلدوزرهارو حمل میکردند. تجهیزاتی که کامیونها می اوردن همه و همه وقوع یک حمله جانانه رو خبر میداد .من نخلهلی بی سر این منطقه رو نماد عزیزانی میدونم که مدال جانبازی بر گردن دارند. و نخلهایی که روی شط در حرکت بودند رو شهدایی میدونم که در پیش چشم دوستان شبانه روز با جزرو مد به رودخانه و نهر سفر میکردن..... من این آب اروند رو آب فرات میدونم که خیلی از بچه هامون کنارش تشنه شهید شدن.. من این آسمان رو آسمان کربلا میدونم که این آ سمان هم شاهد اسارت یاران حسین شد و این خاک رو تربت مقدسی میدونم که زمانی خون کسانی به روی اون ریخته شد که عاشق خط و راه حسین بودند ... اونهایی که روزها توی گرمای شدید در این سرزمین داغ و شرجی های خفه کننده روزه می گرفتند و می جنگیدند... و شبها مناجات و پاسداری از حریم این کشور و همه مقدساتش می کردند... من خاک این سرزمین رو می بویم و می بوسم چرا که اینجا محفل کسانی بود که گناه رو دیوانه و سر گشته کرده بودند و مرگ را به تمسخر گرفته بودند و برای رسیدن به آنجایی که عرفا سالها نتونسته بودند بروند یک راه کشیدند و اون راه رو راه کربلا نامدیدند. راهی که باز بود به سوی خدا و به سوی دیار عاشقان راهی که من عاصی و خوش باور فکر میکردم می توانم در اون قدم بزنم ولی از راه مانده بر خاک افتادم بی بال و پر.............. خدایا چه شد چرا دستانم را نگرفتی و بالی برای پروازم نفرستادی... هرچند بد بودم ولی تو که بهترین بودی............ خدایا چرا عقب افتادم چرا ؟؟؟؟؟؟؟ و این دردی است که هر روز به سراغم می آید و برایش تنها مرهمی که می گذارم این است که خدا وند توبه پذیر است .. تو از کرده خود تو به کن و خدا برایت راهی باز خواهد کرد به این سیم های خاردار کنار جاده حسودیم می شود.... نپرسید ............. اخر این سیمها سالیانی دراز دست بر دامان خوبان زده اند ... حتی به این خورشیدی های توی میدان مین و کنار نهر خین هم حسودی کردم اینهایی که در شبهای عملیات جلوی پیش روی بچه ها را می گرفتند.... به گونی های کنار سنگر های بچه ها هم حسودیم شده ... وای خدا بدترین درد را من مبتلا شده ام.. من به خاک این سنگرها هم حسودی میکنم...... یادم هست یک روز به چفیه ای حسودی کردم ....که اون بر گردن بچه بسیجی بود که شهید شده بود ... اخه اون چفیه روش نوشته شده بود مادرم اینو وقتی بر گردن انداختم به خودم قسم دادم که تا انتقام سیلی تو را نگیرم بر نگردم همراه یک یا زهرا س گوشه چفیه ....... دارم از روی پل شناور رد میشم یه لنگه پوتین لای نی ها می بینم... من به تو هم حسودی میکنم.................. الحسودو لایسود .....اره من اسوده نیستم ... خدایا خوب دلم رو از حسادت خالی کن نزار از این حسادت بمیرم.... خدایا خودت فراهم کن.... به لب شط می رسیم روی ماسه های نرم کنار شط پاهام فرو میره .. برمی گردم تا با بچه های کاروان به صحبتهای جناب حجتی گوش کنیم.. نمیتونستم بشینم اخه این زانو تا نمیشه و مجبورم بایستم .... آه ای شط کو عزیزان ما.... یادمه سال 71 که از اینجا دیدن میکردم جزء معدود افرادی بودم که می تونستن بیان توی منطقه... آخه داشتند پلی رو جمع میکردن که با لوله های بزرپگ روی بخشی از شط زده بود. مونده بودم چطور توی اون روزها توی اون شرایط این لوله ها کار گذاشته بودند که اینطور به سختی دارن جمعش میکنند... اینجا پر بود از تیر و ترکش و قایقهای شکسته و تنه های نخل. و یادمه اون سال هم هنوز بچه هامون مسلح از این قسمت نگهبانی میکردند. یادش بخیر درکنار همین جایی که ایستادم نیزاری بود که الان ازش خبری نیست تعداد زیادی خمپاره عمل نکرده پیدا شد که به همین واسطه مارو فرستادن از منطقه بیرون بریم. و حالا من برگشته بودم اما....... هنوزدل به اون زمان سپرده ام... ... خواستم به بچه های ته این شط سلامی بدم که قرار شد به اتفاق چند تا از دوستان بریم تا بنر پشت سر اقا رو برای دیدار فردا اماده کنند. همون موقع دلم ریخت و گفتم بازم شهدا ازت رو گرفتند و نتونستی باهاشون احوالپرسی کنی و نا خدا آگاه سیلاب چشمانم همه رو متوجه کرد و وقت وداع بوی خوش شهدا آرامم کرد ... دوستم ازم ناراحت بود اونم نتونسته بود متصل بشه. اما این کار هم برای خودش ذوف و شعف خاصی داشت رسیدیم و کار انجام شد و بعد از وداع از اروند کنار .. باز هم نشد از شهر ابادان گذر کنیم . برای همین کمی دلگیر شدم اخه قول داده بودم برای بچه ها جاهای شهر و چند تا خاطره از اون روزها در محل خودش بگم .... رسیدیم خرمشهر پادگان دژ و نهارو استراحت. خبر رسید حاج حسین دستور دادن زودتر از بقیه کاروانها بیایم بیرون و مهیا بشیم برای بازدید یک جای خاصّ .جلسه گرفتیم و بعد از چند روز با بچه ها کمی حال و احوال کردیم و از دلهای نورانیشون نوری گرفتم . بعد راهی نهر خیّن شدیم... میعادگاه کربلای چهار و حجله گاه بسیاری از شهدای این عملیات... خدای من تا اسم کربلای چهار میاد من یاد عاشورا می افتم آخه............ هیچی بگذریم.... از پیاده شدن خانم ها از اتوبوس به واسطه تیز بودن جاده تا سوار شدن اونها به وانت و رسیدن ما به نقطه صفر مرزی در بالای خاکریز نهر خیّن و آماده باش پاسگاه عراقی که در ده متری ما قرار داشت تا منظره ای که از اون بالا از اطراف میدیدم .... از بادی که انگار ما را در آغوش میگرفت تا سکوتی که به وسیله حاج حسین با صحبتهاشون شکستن و اخطار عراقی ها که فیلم نگیرید... انگار زمان متوقف شده بود. نمیدونم چرا یک لحظه انگار باد می خواست منو به نهر بیندازه ولی نتونست ... دوربین توی کیفم بود باز مثل همون روزهای آتش و خون از عکس گرفتن عقب موندم.... حاجی دل بچه هارو کباب کرد و شایدم دلشونو آب کرد.... ناگفته هایی داشت که بازم خواست نقل قول نشه ...آخه همه گنجایش اونو ندارند و راست هم گفتن منم گاهی چیزهایی که به یادم میاید رو میخواهم بازگو کنم...اما می ترسم کسی باور نکنه و منو دیوانه و یا دروغگو بنامه... اما من سعی میکنم گفته های حاجی رو برای خودم یاداشت کنم .....از نهر خین به سوی شلمچه باید می رفتیم... و خوب ...سخت دل کندیم و راهی شدیم.... پایان قسمت دوم کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره |
عادت کردیم از سفر که میخواهیم بگیم از روز اول تا انتها هر چی دیدم رو بگیم و توضیحاتی چند در مورد حس و حال اون موقعیت رو بیان کنیم اما این بار بنده می خواهم چیزهایی رو بگم که نتونستم به دستش بیارم و توی حال به دست اوردنش همچنان موندم از اول سفر چند جایی تا رسیدم به قم حالم گرفته شد از تعویض اتو بوس تا گرما و اون جو خراب اتوبوس که اجازه نداد یک تسبیح کامل ذکر بگم گرفته تا ورودمون به قم. تاخواستم از زیارت بی بی معصومه لذت ببرم حال فرزندم بد شد و رفت زیر سرم البته بخیر گذشت... تا اینکه به کاروان که رسیدم هم تا سوار شدن مراحلی طی شد که زیاد گفتنی نیست. اما سفر ..... وقتی بخواهید با از خودت بهتر سفر کنی بایدم حال نکنی ، بایدم همش در اضطراب باشی باید بترسی که چطور خدا ازت راضی باشه اول بگم میخواستم خوب باشم تا خوبی گم نشه/ میخواستم مهربون باشم تا محبت شرمسار نشه/ می خواستم تنها باشم تا کسی تنها نباشه/ میخواستم گمنام باشم که کسی گمنام نباشه/ میخواستم همراه باشم تا کسی تنها نباشه/ خواستم بگم منو اصلا حساب نکنید تا همه حساب بشن/ میخواستم اصلا این سفر رو نیام تا ،کسی جا نمونه ..............ولی نشد عاقبت خودمو دیدم که توی این جمع راهی شده بودم. منزل به منزل همش میگفتم منزل بعدی یکم ،خلوت میکنم اما نمیدونم چرا تا میخواست حالی دست بده موضوعی پیش می آمد... نمیخواهم مثل همه عزیزانی که توی این اردو داشته هاشونو نوشتن باشم میخواهم بگم از قم تا دوکوهه یک حج بود و بس...........لبیک..... توی دلم همش لبیک بود و لی ندای لبیک مولا رو نشنیدم. کر شدم و شایدم بودم.. نمیدونم......... دوکوهه آغاز نداشته های من بود .دوست داشتم برم بیرون از اسکان برم جایی خلوت سر شهدا داد بزنم بهشون بگم چقدر بد قول هستن.... از چند تا از شهدا قول شفاعت گرفتم اما هنوز خبری نشده....... یکی از سوییت های دوکوهه محل اسکان ماشد ... خدایا اینجا زمانی قبل محل اسکان رزمندگان بود.. بار سنگینی به دلم نشست... توی دلم داشتم میگفتم کجایید ای شهیدان خدایی که یک مرتبه دیدم دخترا دنبال یک بچه گنجشک هستن اما نمیتونستن بگیرند ش... حرفم رسید به..........پرنده تر زه مرغان هوایی........ دیدم این پرنده کوچولو آمد کنارم یه گوشه ای مظلومانه تپ کرد.......... دستمو بردم جلو گرفتمش.. چون داشت نفسم میگرفت و ممکن بود زار بزنم.. به خودم گفتم جلو این بچه ها خودتو بگیر.. به بهانه آوردن شام پرنده رو به دخترا سپردم و زدم بیرون.... توی محوطه رو خوب بر انداز کردم ....خدایا انگار صحنه همون صحنه های حضور بچه بسیجی هایی که وقتی می آمدن توی این مناطق و هر کدوم یه گوشه ای مینشستن و توی افکار خودشون غرق میشدن ؛بود اون موقع بود که با خودم گفتم ....... کاش در گوش پرنده می پرسیدم .........از بچه ها چه خبر؟؟؟؟؟؟ خوب اینم یکی از نداشته های من شد.. اون شب بعد از اینکه خواستم استراحت کنم تا صبح زود برم حسینیه ماجراهایی اتفاق افتاد که نگفتنش بهتره و باعث شد تا 4 صبح بیدار باشم و فقط یک ساعت شد استراحت کنم فردا نماز و بعدشم صبحانه و بازم نتونستم استفاده کنم و بعد حرکت به سوی دیار عاشقان.... وقتی رسیدم فتح المبین برای دقایقی بازگشتی داشتم به روزگار گذشته .. تشنه بودم ولی نخواستم آبی بخورم.. خانمی از دور امد گفت اب میخورید گفتم ممنون از کجا فهمیدین تشنه ام گفتن خیلی بر افروخته شدین خواستم کمک کنم... گریه ام گرفت گفتم با وجود سردرد و تشنگی نمیتونم آب بخورم. اون خانم گفت نباید اینطوری فکر کنم ..آخه همش قیافه تشنه بچه ها یی روی این خاکهای داغ پیش چشمم بود... بازم آب خوردم و نتونستم خوب درک کنم..........
کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره |