X
تبلیغات
راهیان نور - سجاده ای پر از یاس راهیان نور - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 2:52 صبح
جلای این دلها ذکر خدا و تلاوت قرآناست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری( قسمت سوم)

در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون                یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون

یاد شهیدانی که در خون پا نهادند              با رمز یازهرا حماسه آفریدند

شلمچه اسمی که در یادها تا ابد خواهد ماند و در سراشیب زمان هم فراموش
نخواهد شد. دلتنگی هایی که قلبم را همیشه می آزارد بیشتر ازمظلومیت عزیزانی است که
در این خاک جانانه ایستاده گی کردند و با بد ترین شرایط به همه سختی هایی که دست
به گریبان بودند نگذاشتند دشمن خواب آرامی داشته باشد و اقتدار در پیکارشان همچنین دلهای نورانی ایشان که زیور سنگرهادر شب و   رزم دلاورانه شان
در روزهای سخت و دشوار همیشه و همیشه بر تارک این خاک جلوه نمایی میکند


. وه چه زیبا
سروده است :خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/
این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است.

روزهای جنگ دفتری شد که گرد و غبار
کهنه گی هرگز نخواهد توانست بر روی چهره ان نقش پسزدهگی و فراموشی را نقاشی کند. این
شلمچه اسمانی از این دفتر است که ستارگانی را در دل خود پنهان دارد که در هیچ
اسمانی نخواهی یافت یاد شلمچه یاد ستاره های او ستاره هایی چون شهید محمد حسن طوسی
،معلم و پاسدار شهید " حاج عباس اسفندیاری " ,......

دوستان رفتند و من جا ماند‌ه‌ام

 در قفس تنهای تنها مانده‌ام

آری اینجا شلمچه است ! اینجا همان بهشت است،آه ای شلمچه نامت گره خورده است
با رمضان،کربلای پنج،بیت المقدس هفت،دوعیجی،نهر عرایض،کانال ماهی ،سه راهی شهادت ،
به خاکریزهای نونی، و سیم خاردار ، سنگرهای کمین، و رد قناسه ها بروی چهره های
عاشقان خمینی،به نام شهیدان شاهد ،خاج حسین خرازی،احم کاظمی،به سرهای جدا شده از
تنهای خسته دلدادگی..............خدایا کجا پا میگذاریم همانجایی که بوی کربلای حسین
میدهد .....


آی ای شلمچه بوی عشق را می شنوم بوی گمنامی را بوی یک دنیا مظلومیت بوی
پروازی تا بی نهایت بوی یک دنیا عروج و بوی عطر خوش شهادت که به نام تو رقم خورده
است..بوی اغازی در بی نهایت بوی تو بوی شلمچه .. شلمچه ای غریب ره عشق ...عطر همه
عزیزان یکجا در تو تجلی کرده است.


کاروان به شلمچه رسید. باید وضویی دوباره بگیرم..
این بار همه بچه های کاروان در سکوتی فرو رفته اند بس زیبا و معنا دار علمی در دست
بچه ها در جلو کاروان و مداحی که با نوایی متفاوت میخواند و بقیه همراهی میکردند.
همه به کاروان چم دوخته بودند و کاروان از بین نگاهها همراه با حاج حسین یکتا از زیر
قرآن عبور کردند و به محراب شلمچه پای گذاشتند. از راهی عبور میکردیم که خاکریز های
بلند اطرافمان بود دوباره طعمی از روزهای اتش و خون در جانم افتاد نا خود اگاه بلنند اهی
کشیدم که توجه دوستان به من معطوف شد . سرم را بزیر انداختم تا مگر اشکهای خجلت بر
گونه های عصیانگرم را کسی نبیند. نفسم داشت دوباره تنگ میشد و باز اهی مرا همراهی
کرد. باید کمی به خودم مصلت باشم.


کاروان نوحه خوان به کنار خاکریزی رسیدند دور از
کاروانهای دیگر مانند یک کشتی که کنار ساحل امنی پهلو بگیرد آرام و ساکت گوش جان
سپردیم به صحبتهای حماسی و عرفانی حاج حسین. باد می وزید و میدیدم که باران گرفت
اما از اسمان چشمان کاروان . این را میتوانستم حس کنم که هیچ کس در این بعد زمان
به سر نمی برد. میدیدم که تابلویی در پیش چشمانشان جلوگری میکرد و نور خورشید کم
کم به سرخی میرفت که همه گفته هارا شنیدیم

و حاج حسین به بچه ها گفتن حالا با همه
این تفاسیر برو خودتو توی شلمچه غرق کن و دست و پا بزن ببین میتونی از این بحر
مواج ماهی بگیری یا بهتر است بگویم بری و مروارید سید کنی . و با اطمینان خاطر این
جمله رو گفتن میدونم شما صیاد خوبی هستید همانطوری که تونستید تا اینجارو باشید
باز هم دست پر برمی گیردین. حاجی انگار نه اینکه یه چشمشو از دست داده باشه
بلکه چسمان نافذی روهم به دست آورده که با
اون می تونست عمق خیلی از دلها رو مخصوص دلهای پاک این جوانها رو ببینه و من از این چشم و دید هم بی نصیب موندم و نمیتونستم
چیزهایی رو که این قهرمان می بینه ببینم.....


هرکسی به گوشه ای رفت برای تفرج در
بوستان شلمچه... یه عده کنار فنسهای اطراف... یه عده بالای خاکریز ها که می شد اون
دور دستهارو دید و یه عده به داخل یادمان شهدای شلمچه و عده ای هم سر به سجده همون
جا با خدای خود و با شهدای شلمچه که هنوز بعضی هاشون توی این خاک پنهان هستن نجوا
می کردند . هر چی کردم از اینسجده کننده های جدا بشم نتونستم به کمبودهای دل خودم
فکر میکردم ، به اینکه الان شهدا منو چطوری
می بینند فکر میکردم و از خجالت بار گناهام و روی سیاهم داشتم اب میشدم .. یه لحظه
ترکید بغضم و خواستم از همه دور بشم اما...... دیدم بچه های عکاس دارند عکس می
اندازن تا آسمونو دیدم صدا زدم بچه ها
داره غروب میشه ببینید غروب شلمچه خیلی معروفه از دست نداده وثبتش کنید


و
بعد   یوا ش یواش به طرف یادمان برای اقامه
نماز مغرب و عشا حرکت کردیم. توی راه فرزندم با حرفهاش نشون داد خیلی بزرگ یده از
بی تابی دلش برای شهدا می گفت و از احساسی که داشت . گفتم شهدا بعضی هارو چند بار
چند بار توی عید دعوت میکنند عجب پارتی باز
هایی هستن اونم خندیدو دستمو فشار داد و رفتیم برای نماز... قرارمون شده بود همه
بچه ها بعد از نماز بیان کنار اسکلت فلزی قدیمی یادمان تا سریع به طرف معراج
حرکت کنیم....




بعد از نماز مغرب یکی از بچه ها که
بد حا ل شده بود رو بردیم ارزانس و دومی و سومی هم و وقایعی اتفاق افتاد که باعث
شد شلمچه رو با اضطراب خدا حافظی کنم ... عجب حکایتی بود اون شب.... خدایا دلم نمیامد
از این خاک قدم بیرون بگذارم. کاش میشد یک چند روز اینجا بمونم دوست دارم همون صبحی
رو ببینم که شهدا توی خاطراتشون از صبح شلمچه یاد کردن.. دلم میخواست اونجا بشینم
و خوب فکر کنم....


به سمت معراج شهدا رفتیم و خبر رو به بچه ها ی دادیم امشب میهمان معراج
شهداو شهدای معراجیم و فردا فتج المبین زائر دیدار سید و قائدمان ... همه داشتند
بال در می آوردن خنده و گریه قاطی بود ....

در
اردوگاه شهید محمود وند معراج شهدا  بهترین جای این هتل بیست و یک ستاره
رو به بچه ها دادند تا استراحت کنندو حاج حسین که قرار بود برامون
روایتگری بکنند از خستگی رفتن
استراحت و اجازه دادن تا صبح توی معراج با شهدا درد دل کنیم .اما مگر
تونستم............بعد
از شام ، به مدد یکی از دوستان بزرگوار بچه ها تونستن بعد از چند روز حمام کرده و به قولی احرامی برای دیدار فردا در فتح المبین ببندند وبرای حج عاشقی و سعی وصفا در راه رسیدن به یار آماده شوند .

به همین دلیل تا ساعت 3 با بچه ها بودم تا ساعت 3 که کارم تمام شد اونوقت تا
رفتم به معراج تا کمی درد دل کنم یکی دیگه از بچه ها مسموم شده بود و یکی
دیگه از
بس زار ی کرده بود مجبور شدم فقط به شهدا بگم عزیزان شفاعتم کنید لایق
نیستم یک شب
تا صبح بشینم براتون مادری کنم و بهتون درد دل کنم هوای همه بچه هامونو
داشته باشید
هر چند میدونم شما خودتون اینکاره اید...


و صبح حرکت به سوی فتح المبین و
برای دیدار
سوره عشق و امید مان گل باغ محمدی همو که مثل عموی فداکار و نجیب اش با عشق
علمداری
میکند. ساقی دلهای تشنه و عطشان مردمی است که عطش سربازی امام زمان را در
رکاب
نائب برحق اش بعد از حضرت روح الله در سیمای فرزانه سید علی خامنه ای سیراب
میکنند.
..

ادامه دارد





کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری( قسمت دوم)

سینه مالآمال درد است ای دریغا مرهمی
این خاک چقدر گیراست  ای خدا ......... یادمه سال 63 هم تنها بمب شیمایی تونست منو ازش جدا کنه........ و همینطور سال 75 بیماری سخت  فرزندم.
اون سالها .... توی خیابون های شهر آبادان  چه غوغایی بود رزمنده ها داشتن بین دو تا شط نهر می زدن شهر هم شلوغ بود . گاهی مجروحین بیمارستان صفر بود و گاهی جا نداشتیم و سریع اعزام میکردیم.  تریلرهایی که چندین قایق  و یا بلدوزرهارو حمل میکردند. تجهیزاتی که کامیونها می اوردن همه و همه وقوع یک حمله جانانه رو خبر میداد .من نخلهلی بی سر این منطقه رو نماد عزیزانی میدونم که مدال جانبازی بر گردن دارند. و نخلهایی که روی شط در حرکت بودند رو شهدایی میدونم که در پیش چشم دوستان شبانه روز با جزرو مد به رودخانه و نهر سفر میکردن..... من این  آب اروند رو آب فرات میدونم که خیلی از بچه هامون کنارش تشنه شهید شدن..

من این آسمان رو آسمان کربلا میدونم که این آ سمان هم شاهد اسارت یاران حسین شد و این خاک رو تربت مقدسی میدونم   که زمانی خون کسانی به روی اون ریخته شد که عاشق خط و راه حسین بودند ... اونهایی که روزها  توی گرمای شدید در این سرزمین داغ و شرجی های خفه کننده روزه می گرفتند و می جنگیدند... و شبها مناجات  و پاسداری از حریم این کشور و همه مقدساتش می کردند... من خاک این سرزمین رو می بویم و می بوسم چرا که اینجا محفل کسانی بود که گناه رو دیوانه و سر گشته کرده بودند و مرگ را به تمسخر گرفته بودند و برای رسیدن به آنجایی که عرفا سالها نتونسته بودند بروند یک راه کشیدند و اون راه رو راه کربلا نامدیدند. راهی که باز بود به سوی خدا و به سوی دیار عاشقان  راهی که من عاصی و خوش باور فکر میکردم می توانم در اون قدم بزنم ولی   از راه مانده بر خاک افتادم بی بال و پر..............

خدایا چه شد  چرا دستانم را نگرفتی و بالی برای پروازم نفرستادی... هرچند بد بودم ولی  تو که بهترین بودی............ خدایا چرا عقب افتادم چرا ؟؟؟؟؟؟؟ و این دردی است که هر روز به سراغم می آید و برایش تنها مرهمی که می گذارم این است که خدا وند توبه پذیر است .. تو از کرده خود تو به کن و خدا برایت راهی باز خواهد کرد

به این سیم های خاردار کنار جاده حسودیم می شود.... نپرسید ............. اخر این سیمها سالیانی دراز دست بر دامان خوبان زده اند  ... حتی به این خورشیدی های توی میدان مین و کنار نهر خین هم حسودی کردم  اینهایی که در شبهای عملیات جلوی پیش روی بچه ها را می گرفتند....

به گونی های کنار سنگر های بچه ها هم حسودیم شده ... وای خدا بدترین درد را من مبتلا شده ام.. من به خاک  این سنگرها هم حسودی میکنم......
یادم هست یک روز به چفیه ای حسودی کردم ....که اون بر گردن بچه بسیجی بود که شهید شده بود ... اخه اون چفیه روش نوشته شده بود مادرم اینو وقتی بر گردن انداختم به خودم قسم دادم که تا انتقام سیلی تو  را نگیرم بر نگردم  همراه یک یا زهرا س گوشه چفیه .......


من حتی اون موقع به بسته های کمپوت حسودی میکردم.... سرشون داد می زدم خوش به حالتون شما تا نزدیکترین نقطه نبرد می تونید برید و من نمیتونم....
دارم از روی پل شناور رد میشم یه لنگه پوتین لای نی ها می بینم... من به تو هم حسودی میکنم.................. الحسودو لایسود .....اره من اسوده نیستم ... خدایا  خوب دلم رو از حسادت خالی کن  نزار از این حسادت بمیرم.... خدایا خودت فراهم کن....

به لب شط می رسیم  روی ماسه های نرم کنار شط پاهام فرو میره .. برمی گردم تا  با بچه های کاروان  به صحبتهای جناب حجتی گوش کنیم..

 نمیتونستم بشینم اخه این زانو تا نمیشه و مجبورم بایستم .... آه ای شط کو عزیزان ما.... یادمه سال 71 که از اینجا دیدن میکردم جزء معدود افرادی بودم که می تونستن بیان توی منطقه...

آخه داشتند پلی رو جمع میکردن که با لوله های بزرپگ روی بخشی از شط زده بود. مونده بودم چطور توی اون روزها توی اون شرایط این لوله ها کار گذاشته بودند
که اینطور به سختی دارن جمعش میکنند... اینجا پر بود از تیر و ترکش و قایقهای شکسته و تنه های نخل. و یادمه اون سال هم هنوز بچه هامون مسلح از این قسمت نگهبانی میکردند.






یادش بخیر درکنار همین جایی که ایستادم نیزاری  بود که الان ازش خبری نیست تعداد زیادی خمپاره عمل نکرده  پیدا شد که به همین واسطه مارو فرستادن از منطقه بیرون بریم.
و حالا من برگشته بودم اما....... هنوزدل به اون زمان سپرده ام... ... خواستم به بچه های ته این شط سلامی بدم که قرار شد به اتفاق چند تا از دوستان بریم تا بنر پشت سر اقا رو برای دیدار فردا اماده کنند. همون موقع دلم ریخت و گفتم بازم شهدا ازت رو گرفتند و نتونستی باهاشون احوالپرسی کنی و نا خدا آگاه سیلاب چشمانم همه رو متوجه کرد و وقت وداع بوی خوش شهدا آرامم کرد ...
دوستم ازم ناراحت بود اونم نتونسته بود متصل بشه. اما این کار هم برای خودش ذوف و شعف خاصی داشت رسیدیم و کار انجام شد و بعد از وداع از اروند کنار  .. باز هم نشد از شهر ابادان گذر کنیم  .
برای همین کمی دلگیر شدم اخه قول داده بودم برای بچه ها جاهای شهر و چند تا خاطره از اون روزها در محل خودش بگم .... رسیدیم خرمشهر پادگان دژ و نهارو استراحت.

خبر رسید حاج حسین دستور دادن زودتر از بقیه کاروانها بیایم بیرون و مهیا بشیم برای بازدید یک جای خاصّ .جلسه گرفتیم و بعد از چند روز با بچه ها کمی حال و احوال کردیم و از دلهای نورانیشون نوری گرفتم . بعد راهی نهر خیّن شدیم... میعادگاه کربلای چهار و حجله گاه بسیاری از شهدای این عملیات... خدای من تا اسم کربلای چهار میاد من یاد عاشورا می افتم آخه............

هیچی بگذریم.... از پیاده شدن خانم ها از اتوبوس به واسطه تیز بودن جاده تا سوار شدن اونها به وانت و رسیدن ما به نقطه صفر مرزی در بالای خاکریز نهر خیّن و آماده باش پاسگاه عراقی که در ده متری ما قرار داشت تا منظره ای که از اون بالا از اطراف میدیدم .... از بادی که انگار ما را در آغوش میگرفت تا سکوتی که به وسیله حاج حسین با صحبتهاشون شکستن و اخطار عراقی ها که فیلم نگیرید... انگار زمان متوقف شده بود. نمیدونم چرا یک لحظه انگار باد می خواست منو به نهر بیندازه ولی نتونست ... دوربین توی کیفم بود باز مثل همون روزهای آتش و خون از عکس گرفتن عقب موندم....

حاجی دل بچه هارو کباب کرد و شایدم دلشونو آب کرد.... ناگفته هایی داشت که بازم خواست نقل قول نشه ...آخه همه گنجایش اونو ندارند و راست هم گفتن منم گاهی چیزهایی که به یادم میاید رو میخواهم بازگو کنم...اما می ترسم کسی باور نکنه و منو دیوانه و یا دروغگو بنامه...   اما من سعی میکنم گفته های حاجی رو برای خودم یاداشت کنم .....از نهر خین به سوی شلمچه باید می رفتیم... و خوب ...سخت دل کندیم و راهی شدیم....
پایان قسمت دوم





کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره
سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور سایبری قسمت اول

 عادت کردیم از سفر که میخواهیم بگیم از روز اول تا انتها هر چی دیدم
رو بگیم و توضیحاتی چند در مورد حس و حال اون موقعیت رو بیان کنیم
اما این بار بنده می خواهم چیزهایی رو بگم که نتونستم به دستش بیارم و توی
حال به دست اوردنش همچنان موندم
از اول سفر چند جایی تا
رسیدم به قم حالم گرفته شد از تعویض اتو بوس تا گرما و اون جو خراب اتوبوس که اجازه
نداد یک تسبیح کامل ذکر بگم گرفته تا ورودمون به قم.
تاخواستم از زیارت بی بی معصومه لذت ببرم حال فرزندم بد شد و رفت زیر سرم
البته بخیر گذشت...
تا اینکه به کاروان که رسیدم هم تا سوار
شدن مراحلی طی شد که زیاد گفتنی نیست. اما سفر .....
وقتی
بخواهید با از خودت بهتر سفر کنی بایدم حال نکنی ، بایدم همش در اضطراب باشی باید
بترسی که چطور خدا ازت راضی باشه
اول بگم  میخواستم خوب
باشم تا خوبی گم نشه/ میخواستم مهربون باشم تا محبت شرمسار  نشه/ می خواستم تنها
باشم تا کسی تنها نباشه/ میخواستم گمنام باشم که کسی گمنام نباشه/ میخواستم همراه
باشم تا کسی تنها نباشه/ خواستم بگم منو اصلا حساب نکنید تا همه حساب بشن/  
میخواستم اصلا این سفر رو نیام تا   ،کسی جا نمونه ..............ولی نشد عاقبت 
خودمو دیدم که توی این جمع راهی شده بودم.
منزل به منزل
همش میگفتم منزل بعدی یکم ،خلوت میکنم اما نمیدونم چرا تا میخواست حالی دست بده 
موضوعی پیش می آمد...
نمیخواهم مثل همه عزیزانی که توی این
اردو  داشته هاشونو نوشتن باشم میخواهم بگم
از قم تا دوکوهه
یک حج بود و بس...........لبیک.....
توی دلم همش لبیک  بود
و لی ندای لبیک مولا رو نشنیدم. کر شدم و شایدم بودم..
نمیدونم.........
دوکوهه آغاز نداشته های من بود .دوست
داشتم برم بیرون از اسکان برم جایی خلوت سر شهدا داد بزنم بهشون بگم چقدر بد قول
هستن....
از چند تا از شهدا قول شفاعت گرفتم  اما هنوز 
خبری نشده.......
یکی از سوییت های دوکوهه محل اسکان ماشد
... خدایا اینجا زمانی قبل محل اسکان رزمندگان بود.. بار سنگینی به دلم
نشست...
توی دلم داشتم میگفتم کجایید ای شهیدان خدایی که  
یک مرتبه  دیدم  دخترا دنبال یک بچه گنجشک  هستن  اما نمیتونستن بگیرند
ش...
حرفم رسید به..........پرنده تر زه مرغان
هوایی........

دیدم این
پرنده کوچولو آمد کنارم یه گوشه ای مظلومانه تپ کرد.......... دستمو بردم جلو
گرفتمش..   چون  داشت نفسم میگرفت و ممکن بود زار بزنم.. به خودم گفتم جلو این بچه
ها خودتو بگیر..
به بهانه آوردن شام پرنده رو به دخترا
سپردم و زدم بیرون....
 توی محوطه رو خوب بر انداز کردم 
....خدایا انگار  صحنه همون  صحنه های حضور  بچه بسیجی هایی که وقتی می آمدن توی
این مناطق و هر کدوم یه گوشه ای  مینشستن و توی افکار خودشون غرق میشدن 
؛بود
 اون موقع بود که با خودم گفتم ....... کاش در گوش
پرنده می پرسیدم  .........از بچه ها چه خبر؟؟؟؟؟؟
خوب اینم
یکی از نداشته های من شد..
اون شب بعد از اینکه خواستم
استراحت کنم تا صبح زود برم حسینیه ماجراهایی اتفاق افتاد که نگفتنش بهتره و باعث
شد تا 4 صبح بیدار باشم و فقط یک ساعت شد استراحت کنم


فردا نماز و بعدشم صبحانه و بازم نتونستم استفاده
کنم و بعد حرکت به سوی دیار عاشقان....
وقتی رسیدم فتح
المبین  برای دقایقی بازگشتی داشتم به روزگار گذشته .. تشنه بودم ولی نخواستم آبی
بخورم.. خانمی از دور امد گفت اب میخورید گفتم ممنون از کجا فهمیدین تشنه ام
گفتن خیلی بر افروخته شدین خواستم کمک کنم... گریه ام گرفت
گفتم با وجود سردرد و تشنگی نمیتونم آب بخورم. اون خانم  گفت نباید اینطوری فکر
کنم

..آخه همش قیافه تشنه بچه ها یی  روی این خاکهای
داغ پیش چشمم بود... بازم آب  خوردم و نتونستم خوب درک کنم..........


خوب باید می رفتیم شوش . برای نهار رفتیم ی رستوران که هم غذاش بهترین غذا بود همینطور بهترین جای شهر رو جای همه خالی در فضایی خوب و آرام میل کریدم . وقتی مهیای
نماز می شدیم.
دوست خوبم ف_م حالش بد بود و بردیمش
بیمارستان.. و بازم از زیارت موندم ... وقتی برگشتم حتی نشد نماز رو بخونم نا چار
وضویی با عجله و بعدش حرکت به سوی معراج شهدا
و معراج
منزلگاهی که دو بار مارو فراخوند ...............
بعد از
معراج وارد سر زمین نور شدیم به پادگان دژ کنار شهدای خرمشهر جایی که سال 62
غریبانه به زیارت این قبور  برای اولین بار مشرف شدم جایی که  اون رو خونین شهر
نامیدند
اون شب در حسینیه با گرفته گی هوا همه بچه ها برای 
شنیدن خاطر گویی برادری رزمنده  جمع بودند جناب حجتی هم سخنانی ایراد کردند و برای
نماز خلوت رفتم تا در سنگر نمادین نماز بخونم که منوجه شدم  که بازم نمیشه وقت
بگذارم بعد از اینکه شام بچه ها و تذکرات جناب حجتی تمام شد مجبور شدم از خستگی
استراحت کنم
صبح زود بیدار باش دادیم تا بچه ها یک مرتبه
برای وضو  دچار مشکل نشن دیدم یکی از بچه ها یه دستی داره قنوت می خونه... رفتم
درگوشش گفتم این عبد رو هم دعا لازم است


نماز جماعنت صبحانه و صبحگاه و باز حرکت به سوی
دیار عاشقان اینجا گریه های جانفرسای قلبم شروع شد.....آخه اون روزگار بیشتر توی
این خط و راه سیر میکردم از همین مسیر
حرکت به سوی آبادان و
اروند کنار................ کمی نقل حوادث کمی خاطره و قطراتی اشک حسرت و یاد
ایام.......... ولی دوست داشتم تیو این مسیر فریاد بزنم....
دوست داشتم نوحه سرایی کنم دوست داشتم همه حرفها یکباره برای همه گفته بوشد
و همه خاطره ها یکباره نقل بشه ........نه نه دوست داشتم اصلا همین لحظه سال 61 و
یا 62 بشه
دلم میخواست همه فضا همونطوری برای بچه ها ترسیم
بشه که اون روزها بود...... دلم شکست باز هم   اونی نشد که
میخواستم.....
پایان قسمت اول سفر
دوستان بنده رو ببخشند  چون توفیق عکس انداختن هم نداشتم  پس از عکسهای شما
ها استفاده میکنم





کلمات کلیدی : دالان بهشت، اردوی سایبری، راهیان نور، خاطره