X
تبلیغات
آرشیو بهمن ماه 91 - سجاده ای پر از یاس آرشیو بهمن ماه 91 - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 3:19 صبح
پرخوری، حجاب تیز فهمی است [امام علی علیه السلام]
چقدر بد شده ای....همین.....

بگذارید بر احوال خودم گریه  کنم......

فقط یک کلام... بازم  صدایم به آسمان نمیرسد....

باز گریه و بغضم را درحنجرم خفه میکنم...

اما چقدر میتوانم اورا ظاهر نکنم...

شبها و روزهایم اشک و آه و یاد بی فایی زمانه........

و مردمی که  خود را دوست نشان میدهند....ودرواقع بی وفا ترین هستند..

گفته بودند وفا از گل مجوی که زائده خار است..

اما من همه را گل بی خار... و مردم بی عیب میدیدم..

چقدر بد شده ای....همین.........

دلم هوای دیگری دارد...

وقت کاروان راهیان نور که میشود.....غم و غصه های من همه جمع میشوند....

این را یاد گرفتم که هیچ کس برایم ...تو نمیشود....

خودم را به تو خواهم رساند... اگر بخت یاری کند....

منتظرت هستم ...منتظرم باش





کلمات کلیدی :
ولادت حضرت رسول اکرم(ص)و اما م جعفر صادق (ع) مبارک باد





کلمات کلیدی :
مادر... کوچه... قلبم شکسته

ابری است کوچه کوچه دل من خدا کند 
نم نم غزل ببارد و طوفان به پا کند

حسی غریب در قلمم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دو تا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
 شاید که بغض شعر مرا گریه را کند
با واژه های از رمق افتاده آمدم
 می خواست این غزل به شما اقتدا کند
حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته مادر صدا کند
مادر، مادر دوباره کودک بی تاب قصه ات
تا این که لای لای تو با او چه ها کند
یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می برد تکیه تکیه که نذرت کند
در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم 
تا داغ سین? تو سرا مبتلا کند
مادر دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند
یک شهر خشم و کینه در آن کوچه مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کنم
باور نمی کنم که رمق داشت دست تو را
مجبور شد که دست علی را رها کند
تو روی خاک بودی و درگیر خار بود 
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند
نفرین مکن اجازه بده اشک دیده ات 
این خاک معصیت زده را کربلا کند
زخمی که تو نشان علی هم نداده ای 
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند
باید شبانه داغ علی را به خاک برد 
مگذار روز راز تو را بر ملا کند
گفتند فاطمیه کدام است کوچه چیست 
افسانه باشد اینهمه گفتم خدا کند
با بغض مردی آمد از این کوچه ها گذشت 
می رفت تا برای ظهورش دعا کند
از کوچه ها گذشت و باران شروع شد 
پایان شعر بود که طوفان شروع شد





کلمات کلیدی :
دست دلم را به سوی تو دار میکنم....

گاهی بی دلیل دلم می‌گیرد؛ چه کنم؟

جابر جُعفی می گوید: در برابر ابی جعفر [امام باقر (ع)] بودم که دل گرفته شدم. گفتم: «به فدای تو! [جُعلت فِداک] گاهی بی آن که مصیبتی به من رسد یا ناراحتی به سرم ریزد، اندوهگین می شوم تا آن جا که خانواده ام و دوستم اثرش را در رخسارم مشاهده کنند.»

گفتند: «آری ای جابر! خدای عزوجل، مومنین را از طینت بهشتی آفرید و از نسیم روح خویش در آن ها جاری ساخت. از این رو است که مومن برادرِ پدر و مادریِ مومن است [زیرا طینت به منزله ی پدر و نسیم به جای مادر است]. پس هرگاه به یکی از آن ارواح در شهری اندوهی رسد، آن روح دیگر اندوهگین شود، زیرا از جنس اوست.»
 
(اصول کافی، ج 3، ص 241)
دست دلم را به سوی تو دراز میکنم ....ای دریغا زه این همه قول وقرار  خاکیان
بی قراری دل من از بی قراری کیست؟؟؟؟ خدایا هر که هست....
به دلش قرار و ارامش ببخش..
و مرا نیز صبرو تحملی از این بی تابی و دوری...
دعای خوبان درگاهت را نسیب این عبد عاصی بفرما..




کلمات کلیدی :
ضریح سینه چاک..................

صحبت های پنجره ای که سالها خود را به طوف یار پیچیده بود تا مگر وصلتی که حاصل بود به این طریق.... ارامشی به قلب مشبکش باشد.............آی مرا مبرید و مرا بگذارید... چگونه دل بکنم از همنشینی ات ارباب؟؟؟!!  
مرا مبرید و مرا بگذارید... اخر این چه رسم است که  باید عاشق همیشه از معشوق فاصله بگیرد؟؟؟!!
دلم سوراخ سوراخ بود از غم ات ... اما شاد بودم  از اینکه از مشبک قلبم زائرانت با اربابم راز و نیاز دارند......
تا بوده همین بوده!!!!!!!!!!!؟؟؟
چرا مرا و قلب مشبک از عشق ارباب را قطعه قطعه می کنند!!!!!!!!!؟؟؟
خدایا چرا همیشه عاشق کشی میکنند؟؟؟؟
آخر مرا هم دلی هست هرچند سوراخ سوراخ از برای یار!!!!
ارباب من  اگر مرا واگذارند و تو    را ازم من بگیرند... بی شک دلتنگی ام و بی پناهیم در گوشه موزه  حرم ات نیز دلخوشی دیگری است...
آقای من علنی میگویم و از گفته خود دلشادم.... تو حسن منی و منم عاشق تو... چگونه هجرانت را توانم صبوری کرد؟؟؟؟
چگونه روزهای خوش با تو بودن را  از یاد ببرم؟؟؟
چگونه تنهایی شبهایی که با در اغوش داشتن مرقدتان به صبح پادشاهی من مبدل میشد را میتوانم فراموش کنم؟؟؟؟چگونه؟؟!!!
بازی زمانه با من تلخ ترین بازی را کرد.... از بس دلم شکسته شکسته شده دیگر مشبک بودن دل  از یادم رفت.... اکنون تکه تکه مرا از اطراف شما دور میکنند و تمام قامتم را به همنشینی دیگر می سپارن.... خدایا مددی....................

میخواهند مرا بیمار تر از پیشم کنند.............. هجران را نمیپسندم...مرا رها نکن اربابم...
یادم به در دلهای زائرانت که می افتد باز هم می سوزم و دم بر نمیزنم......
یکی شفای بیماری  طلب میکرد ... یکی از مشافرش خبر میخواست... دیگری از جور زمانه و خانه به دوشی میگفت ... دخترکی بیمار با شیرین زبانی اش مرا شکست و قلبم را زخم زد... یادت هست اقا.... شفایش را از دستان شما گرفت...........
شاید آن مادر دلشکسته ای که کنارم نشست و چنگ در مشبک هایم اشک میریخت را هرگز فراموش نکنم
یادم می ایدو عروسی که با همسرش سفر زندگی و ازدواج را در کنار مشبکهای من از شما خواست 
هنوز یاد اوری اش  هم شیرین است..
یادتان هست کهمادری برای دخترو پسرش چقدر  مرا چنک میزد و طلب زوج و زوجه های صالح میکرد برای انها...........
ارباب بگو مرا دور از این خانه مبرند.......
ارباب میخواهم  حقیقتی را باز گو کنم.. از همه احساسم از همه انچه باید گفته شود....میترسم از خدا حافظی.... میترسم از هجر و دوری.. میترسم از اینکه مرا ببرند.......میترسم از بی توجهی میمیرم از کسالت تنهایی...خدایا چه شد ؟
یک عمر نگاه     یک عمرهم صحبتی... یک عمر درد دل.......یک عمر همجواری 
 یک عمر عاشقانه های من و شما.....یک عمردلداده گی 
یک عمر  سنگ صبوری زائرانت اقا..............
بی تابم..........بی تاب بی تاب.........تازه میفهمم که مسافران کربلا چه میکشیدند.................. تازه میفهمم که عطش عاشق چقدر دردناک است
آی دستان پاکی که مرا قطعه قطعه.... از کنار اربابم دور میکنید.... 
لحظه ای درنگ...............
کاش میتوانستم تمام قد تورا تعظیم کنم
کاش فرصتی  داده میشد تا   جانم را به قربانش کنم





کلمات کلیدی :
خاطره ای از پیاده روی بین نجف تا کربلا

سه روز قبل اربعین راه افتادیم
بعد نهار و
تا 30 کیلومتر پیاده روی ودر ادامه
 باز خود را به تیر برق 50 رسونیدم
بعدش خوابیدیم
بعداز  نماز صبح شروع کردیم
تا ظهرچه لحظاتی بودن با اون حال دلم میخواست همه لحظه هارو ثبت کنم اما سخت بود
باز تا شب راه رفتیم کم کم حالم و پا درد بیشتر شد خدا خیر خانم دکتر و مسئول گروه یا زینب و همسروشون بده
بازم از محبت های همه گروه مخصوصا خانم اقا سید و سید بزرگوار نور بخش سپاسگزارم

اما بد بیمار شدم من سینه پهلو کردم
تب و لرز اون لحظات خواب و هز یان و لرز ز یر چند تا پتو
چه حالی داد
پا درد
مریض
تب دار

تا روز سوم
ظهر به خاطر اینکه همراهم دوست عزیزم پاشون آسیب دید
دوتایی مجبور شدیم
گروه رواز تیر 750ترک کنیم و با ماشین که گیر نمیامد بریم کربلا

توی دلم غصه بقیه راه بود و این طرفم دوست عزیزم مصدوم کنارم بود

ی ماشین 10 تا تیر چراغ برق رو آوردمون و پیادمون کرد

دوباره راه افتادیم و یکی دو ساعت باز راه رفتیم ولی دیگه امکانش نبود
تصمیم گرفتم به هر ترتیبی بود وسیله گیر بیارم دوستمو ببرم کربلا
ی جورایی جا موندم
15 کیلومتری رو سواره رفتیم
بعد تا اول شهر
با ماشینی که  پلیس برامون گرفته بود
  مجانی یعنی صلواتی رفتیمتا ورودی کربلا
وسط چهاراهی اول ورودی به کربلا باز به پلیس گفتیم


وبرامون وسط خیابون صندلی گذاشتن و از موکب اب و چایی گرفتن و
با ماشین رئیسشون فرستادن وسط شهر
اما بیسیم زدن ورئیس پلیس گفتن با ید وسیله دیگه باید بقیه راه رو برید بازم پیاده شدیم
بعد گروه بعدی پلیس یه ماشین گرفتن که این بار
ماشین حرم بود
اونم با ی خادم
خادم حرم حضرت عباس
این خادم اسمش ابو علی بود
ابو علی گفت
شما کی هستید که
اقا منو فرستاده
بیام با ماشینش
ببرمتون نزدش
چند بار هی تکرار میکرد وآبی که برای خادم ها می برد به ما داد و میگفت

ماشین ابو فاضل ×راننده خادم ابو فاضل× اب برای خادم ابو فاضل و همه در اختیار زائر ابو فاضل

ما هم فقط شبنم اشک داشتیم و خجالت زده عمو بودیم تا خیابان میثم تمار
رسوندن مارو و گفتن باید از یه راهی ددیگه برن تا بتونن وارد حرم بشن
پیاده کرد مارا

اما از پشت ماشین دو کابینه حرم عمو ی خادم پیاده شد که ابو علی گفت سید این زوار ببر تا مقصدشون

و به ما قول داد اگز تا یکشنبه بمونیم مارو اختصاصی ببره حرمو نشون بده

که وقت دست نداد خلاصه با اقا سید که اسمشون سید احمد موسوی بود یواش یواش رفتیم

تا در حسینیه بین راه چای و رشته و شیرینی و ابمیوه هم صرف شد
(اینو یکی از دوستان که براشون تعریف کردم فرمودن (آقا با شما پس خصوصی کار داشته)
تا دم در هتل مارو رسوند
خلاصه رسیدیم هتلی که قرار بود توی حسینیه ای که کنارش بودساکن بشیم
به دوستم عرض کردم
کاش عمو کارو تموم می کرد
میگفت به جای حسینیه
برید توی ی اتاق استراحت و
اینها
بعد یک مرتبه صاحب هتل گفت بیاین پاسپرت هاتونرو بدین  تا هماهنگ کنیم
گفتم اقا حسینیه کجاست
ما بریم
گفتن نه نمیشه
اخم ما رفت تو هم
گفتم چرا؟
گفت شما میرید توی ی اتاق
تا دوستانتون برسن
اونجا باشید
تا بعد

قربان وفایت عمو چه کردی با ما
همه چیو فراهم کرد آقا
دوستم همش صلوات میداد
میگفت خانم سادات
دارم یه جورایی میترکم
یعنی چه خبره
گفتم چیزی نیست کریم هستند دیگه
مگه میشه نزدیکشون باشی چیزی بخواهی روتو پس بزنن
کرامت تا آخر سفرزیادبود که عرض کنم
شبش استراحت کردیم فرداش رفتیم زیات
اونم دوبار هردو حرم عمو و ارباب
عجب حال و هوایی داشتیم


در حضور عمو سرمون به زانوش احساس می شد
جای همه مشتاقان خالی





کلمات کلیدی :