X
تبلیغات
آرشیو خرداد ماه86 - سجاده ای پر از یاس آرشیو خرداد ماه86 - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 3:22 صبح
کژی با دانش راست می شود . [امام علی علیه السلام]
حضرت زهرا همان معصومه است

غرق در افکار بودم بی قرار

از دو چشمم موج می زد انتظار

با خودم گفتم عجب دنیا بد است

هر که اهل عشق باشد مرتد است

من نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم به کوی آفتاب

با که حرف خویش را نجوا کنم

قبر لیلا را کجا پیدا کنم

کاش از قلبم به قبرش راه داشت

کاش زهرا هم زیارتگاه داشت

زین همه شادی و عشرت ها چه سود

کاش فبر مادرم مخفی نبود

نا گهان از سوی حق آمد پیام

می دهم بر درد هایت التیام

قبر زهرا یت چه از دیده گم است

بارگاه باشکو هش در قم است

ای که گفتی مادرت مظلومه است

حضرت زهرا همان معصومه است

با خودت هر گاه که تنها میشوی

خسته و دلتنگ زهرا می شوی

قم برو که عشق عالم است

صاحب آن خنه بی بی فاطمه است

خاکت مانند خاک علقمه است

هم حسین و هم رضا هم فاطمه است

بارگاهش قبله گاه عالمین

صبر زینب دارد و عشق حسین

این مکان موعد هم عهدی است

زائر ثابت در اینجا مهدی است

 

خراش نا خونی به کربلا نرسد

بیا که بی تو صدایم به هیچ جا نرسد

کسی به داد دل داغدار ما نرسد

اگرچه فصل گل آمد تو باور کن

بهاربی تو به گل واژه عیش نرسد

غریب وار به گوشه ای فکر می کردم

چه می شود اگر آن یار آشنا نرسد

زمانه بر سر جنگ است و خونریزی

کسی به جز تو به فریاد شیعه ها نرسد

دعا کنید گل زهرا صدمعه ای دیگر به

کاظمین و نجف یا به سامرا نرسد

هزار بمب به فرق سرم فرو ریزد

خراش نا خونی به کربلا نرسد

شاعر معاصر میر حسینی





کلمات کلیدی :
اذا مات المومن الفقیه ثلم فی الاسلام ثلمه لا یسدها شیی

انا لله و انا الیه راجعون

اذا مات المومن الفقیه ثلم فی الاسلام ثلمه لا یسدها شیی

 

ارتحال عالم ربانی و مجاهد فی سبیل الله  و شاگرد به حق امام حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی را بر امام زمان (عج) و مقام معظم رهبری و طلاب و فضلای حوزه های علمیه و مردم مسلمان ایران اسلامی تسلیت عرض می کنم

انشا الله کا در نبود اینچنین علمایی  جامعه اسلامی باز هم بتواند به رسالت خود  ادامه دهد

 

در ادامه مختصری از زندگانی ا عالم ربانی   حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانیمطالعه فرمایید

ادامه مطلب...



کلمات کلیدی :

آجرک الله یا بقیه‏الله

دوباره سوز دوباره درد و برای چندمین بار نشستن و مناظره کردن شد کار ما شیعیان مهدی

 دشمنان اهل بیت(ع)، بار دیگر در حمله‌ای هتک‌آمیز، دو گلدسته طلایی باقی‌مانده از انفجار سال گذشته را منهدم کردند

 

در غربت تنهایی مادرمان داشتیم می سوختیم که برق کین دشمن دوباره بر صورت سامرا خراشی به عمق همه تاریخ کشید

خدایا شعیان چشم انتظار مهدی اند بفرست ناجی ما را که دل تنگ دلتنگ شده ایم

 

 





کلمات کلیدی :
خرداد و یاد امام...

با عرض تسلیت به مناسبت ایام الله نیمه خرداد

این مطلب را از یکی از رزمندگان جنگ که در وبلاگ ایشان بود

 در این پست گذاشتم البته بااجازه خودشان  به دلیل اینکه

این وبلاگ را برای ثبت خاطرات  فراهم آورده ام

 انشا الله بتوانم  در این راه نظر پر وردگار را جلب نماییم 

و  شما  دوستان هم اگر خاطره ای دارید لطف کرده اطلاع دهید

خاطره آنروز غمبار

خرداد سال 68 را هیچوقت از یاد نمی برم ، سالی که خورشید جماران ، پیر مراد عارفان و یاور مظلومان ، عاشقان دلسوخته اش را تنها گذاشت و به ملکوت اعلی پیوست .
چند روزی بود که حضرت امام در بیمارستان بستری بودند و ما مشغول دعا برای سلامتی شان و در باورم نمی گنجید که روزی بدون امامم بتوانم زندگی کنم . 13خرداد با خوابی آشفته از بیدار شدم ، به شدت نگران شدم و زود تلفن را برداشتم و حال امام را از فرماندهی سئوال کردم ، حاج محمود فرمانده لشکر پشت خط بود و به من اطمینان داد که حال امام خوب است . کمی حالم بهتر شد ولی خوابم نمی آمد نشستم و به این خوابی که دیده بودم فکر می کردم و به سلامتی و طولانی شدن عمر امام تعبیرش کردم ولی چیزی ته دلم بود که آرامش را ازم گرفته بود . نکنه خوابم درست باشه ... نه اینها وسوسه های شیطانه آخه مگه میشه توی این وضعیت که همه دنیا بسیج شدند تا اسلام و نظام اسلامی را از زندگی بشر بردارند امام ما را تنها بگذارد . نه ! اصلاً امکان ندارد و اگر خدای ناکرده امام بره بچه های رزمنده چه بلایی سرشان میاد و کشورمان که گرگهای گرسنه در کمینش نشسته اند تو همین فکرها بودم که دیدم یکی به شانه زد و چهره متبسم حاج صابر را دیدم . گفت بابا چته ؟ من الان دارم از فرماندهی میام ، خودم با دفتر امام تماس گرفتم حالش خوبه خوبه باور کن . تبسمی کردم و گفتم مطمئنی ؟ گفت آره بابا گفتند حالشان خوبه و تا چند روز دیگه مرخص میشن ، اگر باور نمی کنی برو فرماندهی از حاجی بپرس . گفتم نه دیگه مطمئن شدم .
بعد چند دقیقه ای حاج صابر رفت و بازم خواب دیشب اومد سراغم داشت خفه ام می کرد گوشی را برداشتم و شماره یک دوستی که تو اداره اطلاعات بود را گرفتم و ازش پرسیدم تو از امام چه میدونی . اونم حرفهای حاج صابر و تحویلم داد . با خودم فکر کردم اگه حال امام بد بود اینها حتما خبر دار می شدند .
قرار بود برم یکی از گردانها برای سرکشی ، با یکی از بچه ها راه افتادیم توی راه هم همه اش دلنگران بودم . حدودا ساعت 30/8 شب بود که بچه ها بی سیم زدند و گفتند برای سلامتی امام تو آسایشگاه ما دعای توسل هست خودتو برسون . دعای توسل برای چه ؟ مگه حال امام رو به بهبودی نیست ! نکنه ... نه بابا بچه های رزمنده چون عاشق امامند حتی تحمل یک لحظه بیماری او را هم ندارند برای همین دعا می کنند که زود از بیمارستان مرخص بشوند .
آسایشگاه پر بود و حتی بیرون آسایشگاه هم بچه ها روی زمین نشسته بودند . دعا تمام شد دوباره با فرماندهی تماس گرفتیم . گفتند حال امام خوبه بچه ها با شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند و هرکس راهی آسایشگاه خودش شد ، من همینطور بیرون آسایشگاه روی زمین نشسته بودم که یکی از بچه های واحد اومد ، فلانی اینجا چرا نشستی بلند شو بریم تو آسایشگاه . رفتیم تو ، همه خوشحال بودن ولی من مثل آدمهای ماتم زده گوشه ای کز کرده بودم و تو لاک خودم فرو رفته بودم و به دور و برم توجهی نداشتم و همه اش اون خواب ... اذیتم می کرد .
دیر وقت بود همه خوابیدند ولی من خوابم نمی برد . رفتم بیرون ساعتهای 1 بود که یکی از بچه های فرماندهی را دیدم . گفت فلانی بیا فرماندهی حاجی کارت داره . گفتم مگه چی شده این وقت شب من را خواسته . گفت چیزی نشده میخوان بچه های ستاد را سازماندهی کنن تا هر موقع لازم شد بفرستنشان گردانها . با اینکه جنگ تمام شده بود ولی رزمندگان اسلام در بعضی از مناطق با عمال استکبار ، ضدانقلابیون از خدا بی خبر هنوز هم در جنگ بودند و ایستاده بود تا ریشه خصم دون را از بن برکنند و این نوع سازماندهی ها عادی به نظر میرسید .
توی فرماندهی همه بودن ، فرمانده گردانها و مسئولین واحدها ، هر کی نظری می داد و بالاخره جلسه تمام شد من که اصلا حواسم نبود چی گفتند و چی شد . بلند شدم که برم حاجی گفت نرو کارت دارم ، نشستم همه که رفتند حاجی گفت چته بابا حال امام که خوبه ؟ من خوابی را که دیده بودم براش گفتم اونهم تو فکر رفت . آخه بدبختی اینه که من کمتر خواب می بینم و هرموقع هم ببینم درست از آب در میاد . حاج محمود هم اینو می دونست . تلفن زنگ زد هیچکدام جرات نداشتیم گوشی را برداریم ، بالاخره گوشی را برداشتم . از ستاد فرماندهی بود و می پرسیدند که آیا نیروها را سازماندهی کردیم یانه و .... راستش را بخواین جرات نداشتم از حال امام بپرسم .
صبح شد ولی من حوصله صبحگاه رفتن را نداشتم ،منتظر بچه ها بودم تا بریم منطقه ، وسایلم را برداشتم و گذاشتم تو ماشین و همینطور ایستاده بودم و به بچه ها نگاه می کردم . وسطهای اجرای صبحگاه یکی اومد تو گوش حاجی چیزی گفت که دیدم نشست و بچه ها دوره اش کردند . یکهو یادم افتاد و رادیو را باز کردم . قرآن پخش می شد . این قرآن و اون بهم ریختن میدان صبحگاه چی می تونه باشه نکنه ... جرات رفتن میدان صبحگاه را نداشتم . یکی از بچه ها اومد طرفم هیچی نگفت فقط گریه می کرد .
انگار تمام دنیا رو سرم خراب شد مات و مبهوت ایستاده بودم یکی دیگه با چشمان اشک آلود اومد سراغم گفت جلسه فرماندهیه باید بریم ولی من نای راه رفتن نداشتم و مثل آدمهای منگ نگاهش می کردم درونم آشفته بود مثل آتشفشان رنگ صورتم از زور درد درونم سیاه شده بود . تازه متوجه شده بودم چه مصیبتی بر ما نازل شده و چه کسی را از دست دادیم کسی که عاشقش بودیم و با پیامش ، با فرمانش جان ناقابلمان را در کف نهاده و بر خصم دون می تاختیم .
خدایا نمی شد من هم مثل همرزمان شهیدم می رفتم و این روز غمبار را نمی دیدم .؟ آخه چرا من ماندم امام رفت چرا  چرا ؟


خاطره رزمنده ای از رزمندگان دفاع مقدس

 





کلمات کلیدی :
سفر به دالان بهشت(2)

یک روز از روی درد معده با حاج اقا رفتن بیمارستان امام،توی راه شلوغی خاصی بود

یعنی باید گفت از اون شلوغی های وقت حمله های بزرگ.

وقتی سرشو اونطرف کرد تا ببینه چی شده ، که خدای من!!!!!

دید که یک وانت پر از جنازه به طرف بیمارستان با سرعت در حرکته

تا خودشو کشید کنار همه صلوات دادن ؛ آخه نزدیک بود ؛ بله.

به بیمارستان رسیدن و داخل بخش فوریتها به نام ؛(o p d )شدن اون جا انگارصحرای محشر شده بود.

خدای من!! نا خدا گاه گریه امانشو برید اینجا کجاست ؟؟

روی زمین پر بود از مجروح صدای فریاد و ناله و ذکر همه جا رو پر کرده بود

هر کسی یه جیزی می خواست پزشکهای بیچاره هم سر در گم شده بودن ،

مگر یکی دوتا رود با پتو بجه هارو یکی یکی می اوردن داخت یکی می گفت بابا ظرفیت تکمیل،

اون یکی داد می زد: پرستار به دادش برسید یاحسین؛ نمی دونید چی شده بود تا نباشی اینو حس نمی کنید .

خلاصه یکی داد زد کمک یکی برام سرم بیاره و اون یکی میخواست یکی بیاد و زخم دوستش رو ببنده

میگفت : یا حسین خواهش می کنم تورا جون ابوالفظل بیاین کمک رضا داره شهید میشه!!!

چلو پاش یکی فریاد زد یا مهدی ادرکنی و خاموش شد ،نا خدا اگاه دوید

و اونو نگاهی انداخت دید که دستش به چیزی بند نیست

فریاد زد دکتر اینجا یک از خونریزی داره ارست می کنه(میمیره) دستش داره خونریزی شدید می ده ؛

دکتری از اون طرف فریاد زد: با یک باند سریع بالای زخمو ببندین تا بیام.

زانو زد و یک باند از همسرش گرفت و بالای زخم مجروح رو بست و سرمی که کنارش بود رو برداشت

و نگاهش کرد وقتی مطمئن شد بزای این مجروح کار سازه به دست دیگه مریض تزریق کرد.

زانوهاش سست شده بود از همسرش پرسید کمک کنم؟؟

که با لبخنی توام با گریه همسرش سر شو تکان داد و از اونجا رفت تا به بقیه کمک کنه.

یکی از مجروحان که با تزریق سرم و کمک های اولیه برای رفتن به اطاق عمل حاضر شده بود.

دوتا از برادرها به اون کمک کردن و با هم یا یک یا علی اون و گذاشتن روی تخت و بردند.

اونم یواش گفت یا علی!!!!!!!!!

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد............

وای که چقدر خوشحال بود که توانسته بود کمک کنه؛

بله دیگه از درد معده خبری نداشت و درد رو فراموش کرد.

با لاخره توی دالان بهشت به درد ملائکی که روی زمین چرخ می زدنند؛ خورد.

و کمی توانست آرامشی رو که دنبالش بود لمس کنه و ..............





کلمات کلیدی :
سفر به دالان بهشت

بعد از عروسی و یکی دوتا مهمانی اسباب و اثاثیه رو جمع کرد و به سوی دالان آرزوهاش حرکت کرد.

بلیط اتو بوس هم تهیه شد خدا حافظی و حرکت به سوی .....و بهترین نقطة این سر زمین ؛

رسیدن و روز اول زندگی در دالان بهشت.

اون روز براش خیلی روز بزرگی بود مثل اینکه آزاد شده باشد.

نگاهی به دور و اطراف خود انداخت، همه خونه ها تقریباآسیب دیده بودن جز تعداد کمی شهر خلوت بود .

و تنها تعداد کمی از مردم و تعدای هم نظامی در شهر رفت و آمد دداشتند با خودش گفت اینم دالان بهشت من...

اینم خط مقدم خدایا شکرت هر چی خواستم به من دادی ممنونتم خدا......

بله دیگه می تونست گم کرده شو پیدا کندولی آیا به آرزو هاش واقعا رسیده بود؟؟/

در گیرو داد این بودکه یک خانوم با سینی پر از مواد خوراکی و چای و نان داغ از راه رسید!!!!!!!!!!

انگار براش چشن گرفته بود این همون همسایه روزهایی جنگ بود و همون که براش هم دوست بود و هم مادری در نقطه صفر!!!

اسمشون زهرا خانوم بود خانوم اقای دیدار زاده همکار پدر شوهرش که توی شرکت نفت کار می کرد.

بله اما علی گفته بود که اینجا کسی زندگی نمی کنه از قرار ایشون هم نتونسته بودکه

بدون شو هرو پسراش توی یک شهر دیگه زندگی کنه و بر گشته بودتا با هم باشند و با هم زندگی کنند و با هم شهید شن.

سلام و علیک و معرفی و بعدشم تعارف و .....

علی اقا معرفی کرد:اینم حاجی خانوم بنده آمده که ما تنها نباشیم مادر اگر لطف کنید و بهش سر بزنید ممنون میشم.

خیران مونده بود توی این درگیریها و این خانوم و این صبحانه مفصل وشهر ویرانه!!!!!

خدا یا من امدم اینجا خودمو بسازم اینجا که از خونه خاله هم راحت تر شد؟؟!!!

داشت با خودش فکر می کرد که تعارف خانم دیدار زاده به اینجا رسید که می گفت:الهی خوشبخت بشی مادر

ها شدی نو عروس شهر جنگی ها خوش امدی تو هم مثل دختر مو هستی و هر کاری داشتی در خدمتم

داشت از خجالت آب می شد افشوش الان که به یاد اون روز افتاد دلش می خواست که زمان دوباره بر گردد

و یک لحظه و فقط یک بار هم شده براش اون روزها تکرار بشن هر چند خیلی گذارا!!!!

و......





کلمات کلیدی :