X
تبلیغات
انقلاب اسلامی - سجاده ای پر از یاس انقلاب اسلامی - سجاده ای پر از یاس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امروز : یکشنبه 103 اردیبهشت 16 ، 4:26 عصر
هرکه با سَبُکْ عقل دوستی کند، سَبُک عقلی خود را آشکار کرده است . [امام علی علیه السلام]
تذکر _دام شیطان

گاهی فکر میکنیم بهترین اعمال و نیکوترین رفتار از آن ماست .در عین ناباوری دوستی به ما تذکرمیدهد که فلانی تو را از اینکه هستی برحذر می دارم و به شما تذکرمیدهم که از صراط مستقیم خارج نشویی.ولذا شما نا باورانه از وی دلخور میشوید و شاید به رفتار و اعمال گذشته گذری کنید.تا شاید دلیل محکمی برای این انتقاد و تذکر بیابید.وگاهی با یک نظر ساده می یابید که بله این کار و یا رفتار باعث شد که تذکری دریافت کنم.ولی اغلب اوقات رفتار ما تنها برای خود ما هویدا است و این خدای ستار العیوب نمیگذارد که عیب و زشتی کار ما بر کسی فاش شود.و در خفا وقتی باز نگری می کنید می یابید که چه کرده اید .بعضا با این نگرش میابید که چقدر به شیطان پشت کرده یا به سمت رضایت پروردگار قدم گذاشته اید . ولی ای دوستان  بدانیم و بدانید و اگاه باشیم که شیطان لحظه ای از پای نمی نشیند تا آنچه مقصود وی از بودن در کنار بشراست را برآورد.این داستان رابدین منظوربرای دوستان ذکر می نمایم . با نظرات خود ما را بهرمند لطف و عنایت خود بفرمایید.البته این حکایت را یکی از دوستان بزرگوار عنایت کرده اند.

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یکى از شاگردان ((آیة الله شیخ مرتضى انصارى )) مى گوید: در دورانى که در نجف اشرف نزد شیخ به تحصیل مشغول بودم ، شبى شیطان را در خواب دیدم که بندها و طنابهاى متعددى در دست داشت

از شیطان پرسیدم این بندها براى چیست ؟ گفت : اینها را به گردن مردم مى اندازم و آنها را به سمت خویش مى کشم و به دام مى اندازم .

روز گذشته یکى از طنابهاى محکم را به گردن شیخ انداختم و او را از اتاقش ‍ تا اواسط کوچه اى که منزل شیخ در آن است کشیدم ، ولى افسوس که از دستم رها شد و برگشت .

صبح نزد شیخ آمدم و خواب شب گذشته را برایش نقل کردم ، فرمود، شیطان راست گفته است ، زیرا آن ملعون دیروز مى خواست که مرا فریب دهد که با لطف خدا از دستش گریختم .

دیروز پول نداشتم و اتفاقا چیزى در منزل لازم شد، با خود گفتم یک ریال از مال امام زمان علیه السلام نزدم موجود است و هنوز وقت صرفش نرسیده ، آن را به عنوان قرض برمى دارم و سپس اداء خواهم کرد.یک ریال را برداشتم و از منزل خارج شدم ، همینکه خواستم آن چیز مورد نیاز را بخرم ، با خود گفتم : از کجا که من بتوانم این قرض را بعدا اداء کنم ؟ در همین تردید بودم که ناگهان تصمیم گرفتم به منزل برگردم . چیزى نخریدم و به خانه برگشتم و آن پول را سر جاى خودش گذاشتم

منبع: سیماى فرزانگان ص 430





کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی
حکایتی از ابراهیمی دیگر

حکایتی از ابراهیمی دیگر

درآن شب سرما ی عجیبی داشت شروع می شد.

شب پر از سکوت شده بود بیرون داشت سوز برفی می بارید ،چشمان اش را باز کرد چشمانی که با یک دنیا حرف به حیاط خیره شد،شاید داشت به وقتی فکر می کرد که حیاط پر از برف،و همه جا سفید سفید شده باشد و او نباشد فکر می کرد و شاید...

صدای آهسته ای توجه ابراهیم را جلب کردبله نرگس بود با صدای ارام و مهربان اش که همیشه به ابراهیم امید می داد. نرگس بیا ببین بیرون داره...که نرگس پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: اره دارم می بینم ابراهیم هوا سرد شده اگر اتاق رو گرم نکنم سرما می خوری و...

که ابراهیم با همان لبخند همیشگی گفت مشکل خودته!!!!من که سردم نیست و از سرما بدم نمی آید این تویی که نمی زاری من با سرما ازدواج کنم و برم و بر نگردم.

نرگس زانو زد جلو پاهاش ابراهیم دست از مزاح بردار من نمی تونم با این بچه ای که توی راه دارم باتو حرص بخورم اگر منو دوست نداری لا اقل به فکر خودت باش که چند روز دیگه پدر میشی و باید کلی عشق و امید رابه پای اون بریزی.

ابراهیم گفت : مگرمن می تونم عاشق چند تا باشم نه بابا!! من اول عاشق کسی بودم که منو نخواست و ولم کرد تا حالا هم همش داره زیر چشمی منو می پات .اما تو یکی زوری خواستی عاشقت باشم، این هم که خودشو بچه من می دونه از تو بد تره زوره بابا نمی خوام ؟؟؟!!!!!!

و باز لبخندی روی صورت خیس و بنفش ابراهیم نقش بست و دستشو جلو برد و مشت شو باز کرد و شکلاتی را که داشت به نرگس دادو گفت:این برای تو و اون پدر صلواتی که زورش بیشتر از تو هست .پدر بیامرز هنوز نیامده زورگویی می کنه درست مثل فرمانده گردان.....

اینو گفت و پنجره را کیپ کرد و با ویلچر به سمت تخت رفت و دراز کشید. نرگس صندلی را کنار تخت گذاشت و بخاری رو ملایم روشن کرد.ابراهیم گفت تو هم زودتر استراحت کن .

نرگس که داشت رنگ به رنگ می شدجواب داد نه،من می رم تو راحت بخواب نمی دونم امشب چرا حالم خوش نیست؟؟!!

ابراهیم خندید و گفت اینم از دست این پدر بیامرزه؟نه؟؟؟؟

نرگس با شرم سرشو تکن داد و رفت. نیمه های شب نرگس با مادرش به بیمارستان رفتنند. و فردا صبح علی کوچولوبود و ابراهیم و نرگس و اتاق بیمارستان،ابراهیم با خنده به نرگس گفت اینم از این وروجک تا حالا یه فرمانده رو توی این لباس ندیده بودم و صدای خنده و صدای نوزاد اتاق نرگس رو پر کرد.

بعد از یک ساعت ابراهیم که صورتش مثل گل برافروخته شده بود و حتی چشماش داشت برق می زد کنار تخت نرگس خودشو یه جورایی جمع و جور کرد و گفت: اگر هر دو شما اجازه می فرماییید تا بنده مرخص بشم؟

هر چند نرگس به دلش بد آمده بود به اون گفت :ابراهیم سعی نکن دلمو بشکنی برو به خدا می سپارمت.. ولی زود برگردیا من فردا مرخصم باید بیای حسابداری زود بیایی؟؟؟؟

ابراهیم با نگاهی به طول عمق یه دریا علاقه و حرف گفت نرگس اگر اون بالایی بخواد حتما خودمو می رسونم .اینجا بود که ابراهیم رفت،شب که شد تنفس ابراهیم دوباره تک تک شد و چشمای اون داشت بااشک همراه می شدو مثل خون قرمز شد ولبهای همیشه ذاکر اش کبود بود و اکسیژن به قلب پاک و سراسر مهربانی او نرسید . توی ویلچر ی کنار پنجره اتاقی که به روی آسمان باز شده بود روح بزرگ دلاور مردی از خط عاشوراییان به عروج رفت و دفتر عاشقی او برای همیشه به روی ما بسته شد.

ونمی دانم که چه حکایتی بود بین آن ابراهیم خلیل ا لله و اتش و سرما و این ابراهیم و آتش جنگ و این سرما شما چه فکر می کنید؟؟

ابراهیم برای همیشه رفت ولی نگاه ابراهیم همیشه به ما و کردار و رفتار ماست.او هست چرا که خود را به وجود هستی بخش گره زده بود.

زمانی بود بر آتش کین کافرن ابراهیم و سرما و گلستانی ...و باز خواهند بود ابراهیم هایی و سرما هایی وکین دشمنان و باز

بت شکن هایی پیروز





کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی
<   <<   6   7   8