دیشب وقتی یکی از دوستان برای خدا حافظی صحبت می کردند خیلی دلم تنگ مدینه شد ،راستش این بار خیلی بیشتر از همیشه!!!! و این چند خط را که چند روز پیش نوشته بودم را اینجا گذاشتم ! چقدر این روزها دلمان هوایی شده ای خدا!!!! کاش نصیب همه مشتاقان حرم نبوی بشود، تا حتی شده یک بار هم به این سفر قدم بگذارند!! با کاروان اگر رفتید سلام مارا هم برسانید مخصوصا در کوچه های بنی هاشم و کنار بقیع!!!!! رب اغفرورحم تجاوز هما تعلم انک انت العلی العظیم سفربا کاروان حج
می روم تا عاشقی از بر کنم کار عشق شیعه را یکسر کنم با مثال بدترین ظلم عدو یاددرد مادرم زهرا کنم از علی گویم و از درد علی راز های شیعه را باور کنم ساز ها وسوز ها و درد ها شور پاک شیعه را ازمنبر کنم از فدک گویم ،از غصب باغ یاس درد دست بسته رااز برکنم در نگاه کودکان فاطمه رفتن پروانه را باور کنم از شب بی مادری ها انر بقیع شعر درد شیعه راز بر کن (ف_م) کلمات کلیدی : |
سالروز ولادت با سعادت هشتمین اختر تابناک ولایت بحر سخاوت، مباهات امت وتکویر هدایت حضرت ابوالحسن علی ابن موسی الرضا الکاظم(ع) را به تمام شیعیان و مسلمین جهان بخصوص شما دوستان تبریک و تهنیت عرض می نمایم چهل حدیث از امام رضا (ع) قالَ الاِْمامُ الرِّضا(علیه السلام): 1 سه ویژگى برجسته مؤمن
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() کلمات کلیدی : |
وقتـــــی که تمام آنچه را که دوست داری،بر آب می بینی چه احساسی داری؟ وقتــــــی که سکوت برایتان کر کننده می شود چه حالی دارید؟ وقتــــــی که از گریه لبریزیدچطور بی اشک گریه می کنید؟ وقتــــــی منتظر رفتنی چگونه با اطرافیان وداع می کنی؟ وقتــــــی هر شب را با شک برای طلوع فردایت به صبح می کنی؛چگونه روز را باور خواهی کرد؟ وقتــــــی گه اسمان بیرون خانه دلت تاریک است ،چـــــگونه شمع روشن جانت را می خواهی نگاه داری؟ چــــــگونه وقت نماز تنها به کسی فکر می کنی که برایش وضوی خلوص ساخته ای؟ و چـــــگونه غربت دنیا را به امید آشنایی آخرت به جان خریده ای؟ چـــــگونه چشمان خسته ات را به روی همه چیز می بندی وقتی در چشمانت هیچ فروغی باقی نمانده است؟؟ به گمانم انگاه هرگز دوست نداری به این سوالات حتی فکر کنی زیراتهی از هر قید و بند دنیا شده ای و تنها برایت راه رفتن باقی مانده است. وقتـــــی که دیگردر این دنیا نیست شده ای، چـــــگونه می خواهی ادعا کنی که هستی؟ کلمات کلیدی : |
در کوچه های زندگی افتاده ام دستم بگیر هم مرهمی هم داوروی درد منی بی بال و پر بی پا و سر افتاده ام ای اشنای هست و نیست هستم بکن ای خالق بود و نبوداز عشق خود مستم بکن ای داورو ای داد و عدل از عدل خودهستم بکن من بر، درات افتاده ام دستم بگیر یکتا تویی تنها تویی دارو تویی درمان تویی ای هستی از هست تو هست ای آشنای هرچه هست هستم بکن ای خالق کون و مکان افتاده ام دردم ببین ای اشنا بهر دل دیوانه ام دستم بگیر هر جا روم تو با منی ای بی نظیر فرصت بده از بهر تو شعر نویسم در ثتا یک اعتراف یک التجا خط کجی با صد نیاز برلوح دل شعرتری ای بی نیاز دستم بگیر صد قافیه صد بند دل یک شعر ناب خوانم شبی در پای تو ای بی بدیل دورم بسی از راه تو گم گشته مأوای تو با صد امید و اشتیاق، امید وار درگه ات دل واپسم در کار خودسائل نشین خا نه ات مرغ شکسته بال تو افتاده ام بر بام تو دستم بگیر کلمات کلیدی : |
بله بنا به این موجی که ار خاطره نویسی بر پا شده بنده هم خودرا جدا از این دریای مواج نمی دانم و به دعوت دوست گرامی .... یکی از صد ها بلکه هزاران خاطره دوران تحصیل را برایتان بازگو می کنم شما خودتان تلخ و یا شیرینی آن را پیدا کنید. سال دوم سوم ابتدایی بودیم که بنده برای تست قرائت قرآن و دعای فرج به دفتر مدرسه خوانده شدم . وقتی به اتاق دفتر مدرسه وارد شدم داشت نفسم بند می آمد رفتم جلو معاون و سلام کردم و به عرض شان رساندم که آمدم برای تست . معاون خوب به من نگاه کرد لبخند زد خودمو خوب نگه داشتم. بله نشستم تا ایشون ازم تست بگیرند . و اما وقتی ایشون ازم خواستن سوره ای را که حفظ کردم بخونم انگار داشتم خفه می شدم همش نفس عمیق می کشیدم یک با ر نه بلکه پنج شش بار .. خوب هر طور بود شروع کردم و خوب هم قرائت کردم نوبت به دعا رسید اون را هم خوب خوندم .همون موقع دوستم هم وارد شد که اونم تست بده در دلم شور افتاد ،نکنه من قبول نشم؟ و د وستم هم تست داد و اون هم خوب بود ولی خانم معاون به من گفت و یک مقدار سعی کن امادگی تو بیشتر کنی فردا تو باید مراسم صبحگاه رو اجرا کنی از خوشحالی پر در آوردم. واز اینکه من قبول شدم خیلی خوشحال بودم وبه دوستم گفتم انشا الله نوبت توراهم برای هفته صبحی آینده بگذارندو دست در گردن هم بیرون رفتیم. فردا صبح با نشاط بیشتری راهی مدرسه شدم البته از بس عجله داشتم توجه به خودم نداشتم. توی حیاط مدرسه همه چیز را اماده کردم. وقت اجرای برنامه صبحگاه که شد رفتم روی سکوی کنار دفتر تا قرائت قران رو شروع کنم خانم معاون هم دیر آمد و تا وارد شد امد کنار میکروفن و برای سکوت محکم گفت صلوات. خوب حالا نوبت من شد ذکر استعاذه را گفتم و بسم الله و شروع کردم به قرائت ولی به جای سکوت هیا هو و خنده به پا شد هرچه صدامو بالا می بردم بد تر می شد. خانم معاون با دست به من اشاره کرد بیا پایین من هم امدم کنار ایشون و در گوشی به من گفتن آخه دختر خوب چرا اینجوری گفتم خانم مگر چیکار کردم؟ خانم این بار یکم اهسته تر گفت باید با کفشات نگاه کنی بعد می فهمی! وای خدای من از بس عجله داشتم !!.... خوب می دونید که چی شده بود!!!!! من دوجفت پوتین داشتم یکی مشکی ساق بلند و یکی قرمز ساق کوتاه یکی ازکه یه لنگه مشکی رو پو شیده بودم و یه لنگه قرمز، داشتم دق می کردم دیدم همون دوستم که روزقبل با من تست داد زد به روی شونه هام و گفت بیا کفش منو بپوش و برو ادامه بده. ولی دیگه کو روی بالا رفتن روی سکو ؟!!! خانم معاون هم با نگاهش ازم خواست قبول کنم و برنامه رو ادامه بدم . این اولین تجربه اعتماد به نفس من بود در جمع. قبول کردم و بعد از تعویض کفشها رفتم بالا و بدون اینکه میکروفن را بگیرم بلند گفتم صلوات و بعدش هر چی بچه ها مسخره کردند اهمیت ندادم و برنامه را تا پایان ادامه دادم . ولی باور کنید هر وقت یکی رو می بینم داره توی برنامه صبحگاه دعا و یا قران قرائت می کنه این خاطره دوباره به یادم میاد یادش بخیر اون دوست ایثار گرم که الان نمی دونم کجاست!!؟ کلمات کلیدی : |
حکایتی از ابراهیمی دیگر درآن شب سرما ی عجیبی داشت شروع می شد. شب پر از سکوت شده بود بیرون داشت سوز برفی می بارید ،چشمان اش را باز کرد چشمانی که با یک دنیا حرف به حیاط خیره شد،شاید داشت به وقتی فکر می کرد که حیاط پر از برف،و همه جا سفید سفید شده باشد و او نباشد فکر می کرد و شاید... صدای آهسته ای توجه ابراهیم را جلب کردبله نرگس بود با صدای ارام و مهربان اش که همیشه به ابراهیم امید می داد. نرگس بیا ببین بیرون داره...که نرگس پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: اره دارم می بینم ابراهیم هوا سرد شده اگر اتاق رو گرم نکنم سرما می خوری و... که ابراهیم با همان لبخند همیشگی گفت مشکل خودته!!!!من که سردم نیست و از سرما بدم نمی آید این تویی که نمی زاری من با سرما ازدواج کنم و برم و بر نگردم. نرگس زانو زد جلو پاهاش ابراهیم دست از مزاح بردار من نمی تونم با این بچه ای که توی راه دارم باتو حرص بخورم اگر منو دوست نداری لا اقل به فکر خودت باش که چند روز دیگه پدر میشی و باید کلی عشق و امید رابه پای اون بریزی. ابراهیم گفت : مگرمن می تونم عاشق چند تا باشم نه بابا!! من اول عاشق کسی بودم که منو نخواست و ولم کرد تا حالا هم همش داره زیر چشمی منو می پات .اما تو یکی زوری خواستی عاشقت باشم، این هم که خودشو بچه من می دونه از تو بد تره زوره بابا نمی خوام ؟؟؟!!!!!! و باز لبخندی روی صورت خیس و بنفش ابراهیم نقش بست و دستشو جلو برد و مشت شو باز کرد و شکلاتی را که داشت به نرگس دادو گفت:این برای تو و اون پدر صلواتی که زورش بیشتر از تو هست .پدر بیامرز هنوز نیامده زورگویی می کنه درست مثل فرمانده گردان..... اینو گفت و پنجره را کیپ کرد و با ویلچر به سمت تخت رفت و دراز کشید. نرگس صندلی را کنار تخت گذاشت و بخاری رو ملایم روشن کرد.ابراهیم گفت تو هم زودتر استراحت کن . نرگس که داشت رنگ به رنگ می شدجواب داد نه،من می رم تو راحت بخواب نمی دونم امشب چرا حالم خوش نیست؟؟!! ابراهیم خندید و گفت اینم از دست این پدر بیامرزه؟نه؟؟؟؟ نرگس با شرم سرشو تکن داد و رفت. نیمه های شب نرگس با مادرش به بیمارستان رفتنند. و فردا صبح علی کوچولوبود و ابراهیم و نرگس و اتاق بیمارستان،ابراهیم با خنده به نرگس گفت اینم از این وروجک تا حالا یه فرمانده رو توی این لباس ندیده بودم و صدای خنده و صدای نوزاد اتاق نرگس رو پر کرد. بعد از یک ساعت ابراهیم که صورتش مثل گل برافروخته شده بود و حتی چشماش داشت برق می زد کنار تخت نرگس خودشو یه جورایی جمع و جور کرد و گفت: اگر هر دو شما اجازه می فرماییید تا بنده مرخص بشم؟ هر چند نرگس به دلش بد آمده بود به اون گفت :ابراهیم سعی نکن دلمو بشکنی برو به خدا می سپارمت.. ولی زود برگردیا من فردا مرخصم باید بیای حسابداری زود بیایی؟؟؟؟ ابراهیم با نگاهی به طول عمق یه دریا علاقه و حرف گفت نرگس اگر اون بالایی بخواد حتما خودمو می رسونم .اینجا بود که ابراهیم رفت،شب که شد تنفس ابراهیم دوباره تک تک شد و چشمای اون داشت بااشک همراه می شدو مثل خون قرمز شد ولبهای همیشه ذاکر اش کبود بود و اکسیژن به قلب پاک و سراسر مهربانی او نرسید . توی ویلچر ی کنار پنجره اتاقی که به روی آسمان باز شده بود روح بزرگ دلاور مردی از خط عاشوراییان به عروج رفت و دفتر عاشقی او برای همیشه به روی ما بسته شد. ونمی دانم که چه حکایتی بود بین آن ابراهیم خلیل ا لله و اتش و سرما و این ابراهیم و آتش جنگ و این سرما شما چه فکر می کنید؟؟ ابراهیم برای همیشه رفت ولی نگاه ابراهیم همیشه به ما و کردار و رفتار ماست.او هست چرا که خود را به وجود هستی بخش گره زده بود. زمانی بود بر آتش کین کافرن ابراهیم و سرما و گلستانی ...و باز خواهند بود ابراهیم هایی و سرما هایی وکین دشمنان و باز بت شکن هایی پیروز کلمات کلیدی : انقلاب اسلامی |
این که بر دستان مردم شهر بدرقه می شود تن گل واژهای شعر من است وبر تابوت گل مجمری از بیت های تن شعر تر است پاره های دل شعر من است که در آسمان شهر چه سبکبال و چه آشنا می رود و بر آغوش خاک شهر،کل گلدان شعر نوی است، که برای همیشه به خواب رفته است پر کشیدن پروانه وجود شاعر معاصر قلم بدستی که قلمش غم از دل هر کودک و جوان و پیر بیرون می کرد را،به همۀ فرهنگ دوستان و مردم حق شناس ایران اسامی تسلیت عرض می کنم (سادات علوی)
این جزر و مد چیست که تا ماه می رود؟ این سان که چرخ می گذرد بر مدار شوم گویی که چرخ بوی خطر را شنیده است آبستن عزای عظیمی است، کاین چنین امشب فرو فتاده مگر ماه از آسمان در کوچه های کوفه صدای عبور کیست؟ دارد سر شکافتن فرق آفتاب
کلمات کلیدی : |